👒19👒

525 68 31
                                    


🐈نکیسا🐈

دلم آرامش میخواست...
اونا بهم میدادنش...
بدون منت...
میخواستم کنارشون باشم...
تا ابد تا همیشه...
از درد و غم بی مادری و بی پدریم کم بشه...
میخواستم به نیسا بگم...
میخواستم بگم که دیگه برنمیگردم خونه و همیشه پیششون میمونم...
مطمئن بودم که کوهیار و رادین میزاشتن من خواهرم رو ببینم!

از روی تخت بلند شدم...
مثه همیشه دیر بلند شده بودم...
دلم برای نریمان تنگ شده بود...
میخواستم بازم ببینمش و بهش بگم بالاخره به آرزوم رسیدم و میخوام زندگی کنم و بهش بگم و خوشحالش کنم از این خوشبختی که نصیبم شده بود!☆~♡

به سمت حال رفتم...
رادین داشت تلویزیون میدید و چیپس میخورد...
با دیدنم با لبخند...
🐨ظهر بخیر پیشی کوچولو!:)♡

اخمو نگاهش کردم...
🐈خوابم میومد اصلا دوست داشتم خوابیدم...

صدای جدی حرفم رو قطع کرد...
🐅نوچ کار بدیه و ددی دوست نداره پسرش خوابالو باشه...باید سحرخیز باشه و صبحونه رو باهامون بخوره وگرنه قول نمیدم تنبیه نشه!:/

رفتم سمت رادین نشستم...
دستش رو دورم انداخت و به خودش چسبوند...
اخمو به کوهیاری که سمتمون میومد نگاه کردم...
تکخندی زد...
🐅فسقل برای من قیافه نگیر...قانون این خونه همینه...چون درد داشتی چیزی نگفتم!:)

یهو یاده دردم افتادم...
لبام آویزون شد...
🐈هنوزم درد میکنه نمیتونم راه برم!:(

خندید...
🐅بچه میخوای بگی این من بودم داشت راست راست از پلها با سرعت میومد پایین؟!:)

وقتی دیدم بهانه ی خوبی نیست...
سکوت کردم و سرم رو به سینه ی رادین چسبوندم...
🐈رادین من دروغ میگم؟!:(

خندید...
🐨چشات رو عین چشای گربه ی شرک کردی تا من رو گول بزنی؟!:)

نق زدم...
خندید...
روی لوپم رو بوسید...
🐨اصلا هر چی تو بگی!:)

بعدش رو به کوهیاری که داشت قهوه میخورد و کتاب میخوند لب زد...
🐨این بچه یه جاییش درد میکنه و نیاز به درمون داره...چیکارش کنم؟!:)

کوهیار حالت متفکری گرفت...
🐅خب من راه درمانیم فقط روی تخت ختم میشه و...

یهو با فکری که به سرم زد...
زدم توی سینه ی رادین...
خندید...
کوهیارم خندید...
داشتن دستم مینداختن...
اخمو پاشدم که برم...
میون راه دستم رو گرفت که کشیده شدم سمتش و نشوندم روی پاهای بزرگ و عضلانیش...
🐅اصلا چشم هر چی پیشی کوچولو بگه...درد داری بگو کجاته؟!:)♡

اخمو به گردنم اشاره کردم...
🐈درد میکنه گاز گرفتی!:(

لبخندی زد و روش رو بوسید...
🐅دیگه کجا قربونت برم؟!:)♡

🐅کوهیار🐅

هر جایی رو که نشون میداد میبوسیدم...
دلبری میکرد...
میخندید...
وقتی رادین کنارم نشست...
از بوسیدنش غافل نشدم...
میدونستم هر دوشون به اندازه هم حساسن و زودرنج...
خواستم بلند بشم...
باید میرفتم تو اتاق و چند ساعتی رو روی نقشهام کار میکردم...
باید چند تا طرح ساختمونی جدید میکشیدم...

مچ دستم رو کشید...
با ناز نگاهم کرد...
🐈نرو میخوام بغلم کنی!:(♡

لبخندی زدم...
چقدر میتونست شیرین باشه کنارش بودن...
حتی فکرشم نمیکردم یه روزی اینقدر بهم نزدیک بشه...
از حضورم نترسه و من رو تکیه گاه خودش بدونه!♡~♡

به سمتش رفتم...
روی صورتش رو نوازش کردم...
🐅کوچولوی من ددی کار داره...با رادین بازی کنین و چشم بهم بزنین اومدم پیشتون...باشه؟!:)

مظلوم سری تکون داد...
روی پیشونیش رو بوسیدم...
رادین پرید روی بغلم و لوپم رو بوسید...
🐨ددی...ارباب...کوهی جونم...هر جایی میری زود بیا میخوامت!:)♡

خندیدم...
اما جدی آوردمش پایین...
🐅بچه اینجوری میکنی نمیگی پیشی کوچولو یاد میگیره؟!مثلا بزرگترشی!:):/

اوهومی گفت و روی صورتم رو بوسید...
🐨ببخشید عشقم!:(♡

خندیدم به لفظ جدیدش...
موهاش رو بهم ریختم و گفتم برن تا به کارم برسم...

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now