👒80👒

168 9 0
                                    

🌈راوی🌈

با بغض نگاهی بهش کرد.
نفسی آه مانند از میون لباش خارج شد و سرش رو به سمت دیگه ای برگردوند.

شاید نمیخواست وقتی اینقدر بغض داره و میخواد اشک هاش جاری بشن و گریه کنه ببینتش!

نریمان متوجه ی حال خرابش بود.
میدونست که این سکوتش معنی رضایتش هست و میدونست که این مکثش برای نشون ندادن نظر مثبتش تنها یه ناز کردنی بیش نیست!

توی همون مدت کم متوجه شده بود که چقدر میتونست قلبش مهربون و بی ریا باشه!

چیزی هم که کارش رو برای به دست آوردن رضایت قلبیش آسون میکرد قطعا عشق و علاقه اش نسبت به خودش بود!

دست سمت موهاش برد و نوازش کرد اون تارهای نازک و نرم رو اما لجبازی کرد و دستش رو گرفت و جدی لب زد:
تنهام بزار نریمان...

اخمی میون لبخندش نشست و کنارش روی تخت نشست و گفت:
نوچ...بیرون برو نیستم آقای دکتر عزیز...مشکلی هست؟!

چشم غره ای برام رفت و خواست بهم پشت بکنه که یهو دردش گرفت.
دست روی پهلوش گذاشت که نگران و ناراحت دست روی دستش گذاشتم و لب زدم:
چرا لج میکنی آخه...

عصبی نگاهم کرد و گفت:
وقتی بهت میگم برو بیرون...

یهو میون حرفش قطره اشکی روی صورتش چکید که بخاطر معصومیت بی نهایتش قلبم فرو ریخت!

بی اختیار و بدون توجه به اینکه خوشش نمیاد که بهش دست بزنم دشتم رو سمت صورتش بردم و اشکش رو پاک کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
ببخشید عزیزم...خب نمیتونم تنهات بزارم...نمیتونم وقتی دلت رو شکوندم تنهات بزارم...سمیر...لطفا بزار پیشت بمونم...باشه؟!

قطره ی اشکی که باز چکید رو پاک کردم و نالون لب زدم:
جانه هر کی دوست داری اشک هات رو برای من بی لیاقت حروم نکن!

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now