وقتی به خونه رسیدیم نکیسایی که توی بغلم بود رو روی تخت خوابوندم. باید بعد این بار سنگینی که زمین گذاشت تقویت میشد و استراحت میکرد تا بتونه درست از بچه ها مراقبت بکنه. البته که شک داشتم رادین بزاره دست به سیاه و سفید بزنه!
بالای سرشون بودم. یه گهواره ی سه نفره براشون گرفته بودم تا هر سه تاشون یه جا کنار هم بخوابن. به قدهای هم اندازهشون چشم دوختم و تنها از لحاظ وزنی با هم متفاوت بودن. اونی که شبیه نکیسا بود کمی بی جون تر از اون دو تا بود و این به عجیبی داستان اضافه میکرد که هم سه تا باشن و هم شبیه ما باشن!
قرار شد هر کدوممون براشون یه اسم به سلیقه خودمون بزاریم و از بزرگ به کوچیک اسم هاشون کیان و رایان و نیکان شد!
نیکان رو توی آغوشم گرفتم که آروم نق زد و با شنیدن صدای شیرینش قند توی دلم آب شد و آروم روی پیشونیش رو بوسیدم و رو به رادینی که داشت لباس های کوچولوشون رو تا میکرد و توی کشوشون میچید گفتم: داروی نیکان کجاست؟!
با لبخندی که به جسم کوچولوی نیکان بین بازوهای بزرگم زد گفت: توی آشپزخونه هست عزیزم!
سمت آشپزخونه رفتم و روی میز دیدمش. برداشتمش و به اتاق برگشتم. روی کریرش خوابوندمش و شربتش با در قطره چکانیش رو باز کردم و سمت دهن کوچولوشبردم و یکم بهش دادم که صورتش جمع شد و نق زد و نزدیک بود بزنه زیر گریه که پستونکش رو توی دهنش گذاشتم و کریرش رو تکون دادم و صریع آروم گرفت و شروع به جوییدن پستونکش کرد!
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.