🔞𝟎𝟎𝟑

2K 339 14
                                    

شیائو ژان نصف شب از خواب بیدار شد و خودش رو تمیز و با لباس خواب توی تخت پیدا کرد. میتونست صدای خروپف نرم شوهرش رو از پشتش بشنوه. صدای شکمش باعث شد یادش بیوفته که شام نخورده. با دقت دست ییبو رو که دور کمرش بود برداشت. ییبو تکون کوچیکی خورد اما بیدار نشد.
ژان به طبقه ی پایین رفت، با اینکه بدنش درد میکرد اما میتونست تحملش کنه. به آشپزخونه رفت و دنبال چیزی برای خوردن گشت، متوجه شد که آشپزشون یکم برنج سرخ شده و مرغ برای شام آماده کرده. غذا رو دوباره گرم کرد و با احتیاط روی صندای نشست. در عرض نیم ساعت غذا خوردنش تموم شد و بعد ظرف های نشسته و لیوان آغشته به آب پرتقال رو شست.
کنار همسرش روی تخت خوابید، وقتی دید ییبو بغلش کرد لبخند زد. با اینکه شوهرش اکثر اوقات دیوونه میشد اما خوبی های خودش رو داشت. میدونست چطوری وقتی خسته اش میکنه به خوبی ازش مراقبت کنه.
***
شیائو ژان صبح زود حدود ساعت هفت از خواب بیدار شد. احساس طراوت میکرد و حس میکرد از حالش از دیشب خیلی بهتره. پرده ها رو کنار زد و چراغ های اتاق رو روشن کرد، به شوهرش که هنوز خواب بود و تکون نمیخورد نگاهی انداخت. لب های ییبو رو بوسید و بعد از اتاق خارج شد. اولین کاری که انجام داد زنگ زدن به پسرش بود. صحبت با پسرش همیشه باعث میشد نگرانیش کمتر بشه و برای یک دقیقه هم که شده همه چیز رو فراموش کنه. بعد به سرآشپز پیام داد که نیاد چون تصمیم داشت خودش صبحانه رو آماده کنه.
وانگ ییبو از وقتی به دانشگاه میرفت عاشق دستپختش بود. شیائو ژان به خوبی به خاطر داشت که چطوری تو سن 17 سالگیش باهم آشنا شدن.

~ Flashback ~

ژان دانشجوی سال دوم دانشگاه بود، حدودا ساعت 6 عصر بود. داشت پیاده به آپارتمانش برمیگشت چون فقط 5 دقیقه پای پیاده فاصله داشت. داشت از خیابون رد میشد که تقریبا یه راننده ی دیوونه نزدیک بود زیرش بگیره. شیائو ژان اخمی کرد و سنگی که همون اطراف بود برداشت و تونست باهاش آیینه بغل ماشین رو بشکنه، وقتی سنگ رو پرتاب کرد، ماشین متوقف شد و از داخلش مردی که مست بنظر میرسید با عصبانیت بهش نزدیک شد. شیائو ژان درست مثل پسر کوچولویی شده بود که راه فراری نداشت.مرد درحالیکه به ماشینش اشاره میکرد داد زد"میدونی قیمت این ماشین چقدره، گستاخ بی مصرف؟"
ژان به پوزخندی اکتفا کرد و از مرد مقابلش نترسید، با اخم روی صورتش جواب داد"مدرسه رفتی؟اون چراغ لعنتی سبز بود! اما تو سر گندت مغز نیست،چیزی نمونده بود زیرم کنی!"
اما وقتی مرد محکم مچش رو گرفت و نذاشت بره، سخت از حرفاش پشیمون شد.
مرد جواب داد"هزینه ی خسارتی که بهم زدی رو بده! وگرنه نمیذارم بری!"
ژان فکر میکرد داره شوخی میکنه اما اینطور نبود.
ژان فریاد زد"اول هزینه اینکه داشتی زیرم میگرفتی رو بده"و دست آزادش رو سمتش دراز کرد. اون مرد واقعا پر رو بود چون کیف پولش رو بیرون کشید و دست شیائو ژان داد.
"ولم کن تا پولتو بدم،یجایی پنهانش کردم که کسی نمیدونه" ژان بعد از آزاد شدنش پا به فرار گذاشت و مرد متعجب رو تنها گذاشت. اما این اولین اشتباهی بود که مرتکب شده بود.

~End Of Flashback~

ژان که آشپزیش تموم شده بود داشت دست هاش vو میشست که توسط شوهرش از پشت درآغوش گرفته شد.
ژان درحالیکه داشت از بوسه های نامنظم روی گردنش لذت میبرد با آرامش گفت"بیدار شدی،تازه صبحونه رو آماده کردم"
ییبو جوابش رو نداد اما ژان رو به خودش نزدیک تر کرد و یک دستش زیر تی شرت ژان سر خورد و دست دیگه اش به سمت باسن ژان رفت و وقتی یکی از انگشت هاش رو داخل سوراخ دردناکش کرد ژان نالید.
هربار که انگشت هاش رو داخل و خارج میکرد به نقطه ی شیرین ژان ضربه میزد و ژان از لذت مینالید. ییبو یکی از پاهای ژان رو روی کابینت قرار داد و تیشرت گشادش رو بالا داد. پایین تنه ی ژان لخت بود، ییبو قبل از اینکه خودش رو تنظیم کنه و عضو از قبل سفت شده‌اش رو وارد سوراخ از قبل گشاد شده ی ژان کنه، برای چند دقیقه عضوش رو مالید. ژان چشم هاش رو بست و لب پایینش رو گاز گرفت، احساس میکرد سوراخش کاملا پر شده. ییبو عضوش رو از سوراخ ژان بیرون کشید و محکم وارد کرد، ژان باصدای بلندی نالید و سعی کرد ییبو رو از خودش دور کنه. ییبو دست هاش رو روی کمر ژان قرار داد و بعد شروع به حرکت کرد، هر ضربه عمیق بود و از اول خشن و با سرعت شروع شده بود. شیائو ژان جلوی ناله های بلندش رو نگرفت.
ییبو بیرون کشید و نفس های تند وسخت ژان به صورتش میخورد. همونطور که با گرسنگی ژان رو میبوسید بهش کمک کرد روی کابینت بشینه. ییبو بوسه رو شکست با چشم هایی که پر از شهوت بود به ژان نگاه کرد.
"بهم نزدیکتر شو"
ژان همون کاری که ییبو ازش خواست انجام داد. ییبو پاهای ژان رو باز کرد و روی شونه هاش گذاشت و بعد به آرومی واردش شد. حرکتاش رو با ناله های ژان ادامه داد. ییبو با پیدا کردن پروستات ژان و با هربار ضربه زدن بهش باعث میشد شیائو ژان از لذت چشم هاش به عقب بچرخه.
ییبو سرسختانه به کارش ادامه داد و تو آشپزخونه سوراخ ژان رو پر کرد، کلاً صبحونه خوردن رو فراموش کرد چون ژان رو به عنوان صبحونه در نظر گرفته بود.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now