058-061

882 182 32
                                    

دو هفته بعد

ییبو، پزشک خانوادگیشون، ون نینگ رو به دفتر کارش دعوت کرد. طی مدتی که گذشت به تمامی دستورالعمل ها پزشک خانوادگیشون عمل کرده بود.


ییبو با لبخند، همینطور که خودکارش رو نگه داشته بود گفت"ازتون خواستم به اینجا بیایید تا یه سوال ساده بپرسم"


ون نینگ کمی نگران شد و نمیدونست سوال وانگ ییبو چی میتونه باشه اما امیدوار بود درباره ی شیائو ژان نباشه "البته، بفرمایید"


ییبو پوزخندی زد و دستش رو روی میز قرار داد و صورتش رو جلوتر کشید " همسرم چقدر بهت پول داد تا این بازی کوچیک رو ترتیب بدی؟"


ون نینگ با شنیدن حرف ییبو آب دهنش رو قورت داد. لبش رو گاز گرفت و خودش رو به نفهمی زد و به زور خندید"آقای وانگ درباره ی چی حرف میزنید؟"


ییبو نگاه مختصری بهش انداخت "همسرم یواشکی غذایی رو میخورد که من و آیوان میخوردیم، اما غذایی که براش تهیه میشد رو همیشه دور مینداخت. مطمئن نبودم اما حس ششم میگفت که داره وانمود میکنه مریضه، تا وقتی که پیامی که میخواستی براش بفرستی رو دیدم. پس به عنوان یه پزشک دو هفته اس که من رو احمق فرض کردی؟ نمیترسی که آبروت بره؟"


حرف ییبو باعث شد به خودش بلرزه. اگر وانگ ییبو از همون روز اول فهمیده بود، پس چرا زودتر اقدام نکرده بود و فقط وانمود کرده از چیزی خبر نداره؟
" آقای وانگ من همه این کار ها رو به این خاطر انجام دادم چون همسرتون واقعا خسته شده بود و ازم خواست تا بهش کمک کنم، چون... میدونید، گفت خسته اس و میخواد استراحت کنه، قصد نداشت ناراحتتون کنه"


ون نینگ جوابی رو داده بود که حتی خودش هم متوجه نشده بود. میترسید با انتخاب کلمات اشتباه مدیرعامل جوون رو عصبی کنه.


"اگه همسرم به استراحت احتیاج داشت، خسته بود یا نبود، هیچ ارتباطی به شما نداشت، این زندگی ماست، واقعا دلم میخواد یه درس درست و حسابی بهت بدم که تا آخر عمرت یادت نره. اما یه پزشک خوبی هستی و این آخرین هشدارمه، حتی فکرشم نکن که به همسرم خبر بدی من راز کوچولوش رو فهمیدم. از این که وقتت رو بهم دادی متشکرم، روز خوبی داشته باشی"


"ممنون آقای وانگ از این به بعد حواسم رو جمع میکنم"


ون نینگ به محض خروج از دفتر وانگ ییبو نفس عمیقی کشید. تو زندگیش تا حالا همچین کاری رو انجام نداده بود. ون نینگ بعد از خروج از شرکت وانگ ییبو تصمیم گرفت به خونه برگرده به هرحال بیمارستان اونقدر هم واجب نبود.


فقط تصور اینکه همسر کوچولوی شیطونـش رو بخاطر اینکه دو هفته ازش کار کشیده بود ادب کنه، باعث میشد وانگ ییبو دلش بخواد همون لحظه به خونه برگرده. هرگز به ذهنش خطور نمیکرد که ژان بخواد از همچین راهی استفاده کنه، پس اونقدرام باهوش نبود.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now