050-053

949 199 42
                                    

شیائو ژان روز بعد وقتی بیدار شد خودش رو تو آغوش ییبو پیدا کرد. وقتی دقت کرد متوجه شد برهنه است و این بهش یادآوری میکرد بعد از اینکه بالاخره تونست شامش رو بخوره، ییبو باز هم به لمـس کردنـش ادامه داد و درنهایت بعد از چندین راند تو اتاق باهم خوابیدن. ییبو با احساس حرکت ژان چشم هاش رو باز کرد. همسرش رو بیشتر به خودش فشار داد و گاز کوچیکی از گوشش گرفت و گردنش رو بوسید. ژان ناله ی بی صدایی کرد و سرش رو حرکت داد تا دسترسی به گردنش رو برای ییبو بیشتر کنه.


ژان با لذت بوسه هاس شلخته ی همسرش، زمزمه کرد"امیدوارم دوباره لیلی مزاحمم نشه"


ییبو بلند شد و روی تخت نشست، ژان سرش رو روی پای ییبو گذاشت و به لبخند بهـش نگاه کرد "اون دیگه مزاحمت نمیشه، قول داده دیگه دنبالت نیاد. نگران نباش دیگه آزار نمیبینی"


ژان با لبخند سری تکون داد، حداقل لازم نبود دوباره بخاطر کارهای لیلی استرس بکشه.


یک سال بعد


وانگشیان تقریبا دو ساله شده بود اما همچنان شیطنت میکرد. حالا دیگه صحبت میکرد اما به درستی نمیتونست حرف بزنه. شیائو ژان دیگه سمت تدریس نرفت اما همچنان سخنرانی‌های انگیزشیش رو برگزار میکرد.


امروز اولین باری بود که قرار بود به عنوان یک خانواده بعد از اعلام رسمی ازدواج توسط ییبو، تو یه مهمانی شرکت کنن. تنها کاری که انجام نداده بود نشون دادن بچه هاش به مردم یا رسانه‌ها بود، نمیخواست هردفعه که بچه هاش بیرون میرن اذیت بشن، همیشه حواسش بود تا بچه هاش به خوبی از رسانه ها پنهان بمونن، چون خبرنگار های فضول به راحتی دست از سرشون برنمیداشتن. وقتی وانگشیان نه ماهه شد به ویلای جدیدی که خریده بودن نقل مکان کردن. آیوان از خونه ی جدید خوشش میومد چون خیلی بزرگ تر از خونه ی قبلیشون بود.


ژان درحالیکه لباس های خیس وانگشیان که همین پنج دقیقه پیش تنش کرده بود رو در میاورد و دوباره داخل وان میذاشت، سرزنشش کرد "وانگشیان! این چندمین باره که به محض پوشوندن لباست، دوباره کثیفـشون میکنی؟ اگه ییبو بیاد و ببینه آماده نیستیم دعوامون میکنه"


وانگشیان درحالیکه لب هاش رو آویزون کرده بود، جواب داد"مامان میخوام مثل ماهیا شنا کنم"


"نه خبری از شنا نیست! دفعه ی بعد اتفاقی برات میوفته! دارم بهت میگم اگه دوباره لباست رو خراب کنی، مجبورم تنبیه کوچیکی برات درنظر بگیرم"


ژان پسرش رو خشک کرد و لباس جدیدی تنش کرد و بعد آیوان رو که داخل اتاق بود صدا زد. پسر مقابلش ایستاد، تمیز و مرتب بود نه مثل کسی که سعی داشت با دندونش شامپوی ژان رو باز کنه و ژان هیچ تصوری از اینکه چطور تونسته بود شامپو رو برداره، نداشت چون تا چند ثانیه پیش کنارش ایستاده بود.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now