101-105

934 179 21
                                    

ژان بعد از گرفتن تمام وسایل آیوان و گذاشتنشون تو یه جای امن، روی تخت نشست. از درد هیسی کشید، باسنش هنوز هم درد داشت. شیائو ژان حرف‌های همسرش رو به یاد آورد که اصرار داشت بچه ی دیگه ای هم داشته باشن، همین حالاشم سه تا پسر داشت، میخواست تیم فوتبال درست کنه؟ شیائو ژان با به یادآوردن کارتی که بهش زمان رفتن به بیمارستانش رو یادآوری میکرد به سمت دراور رفت و با دیدن تاریخ ویزیت چشم‌هاش گشاد شد.
ژان عصبی کاغذ توی دستش رو پاره کرد"جدا؟ دوباره نه! سه هفته دیر کردم؟ مرتیکه ی احمق هر روز هم به فاکم داده!"


با حس حالت تهوعی که بهش دست داده بود به سرعت سمت دستشویی دوید.


شیائو ژان همراه با سرفه هاش فریاد زد"این... این... نمیتونه برای حاملگی باشه، از ترس این سه هفته تاخیر بالا آوردم" وقتی دیگه چیزی برای بالا آووردن نداشت، دهنش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد. با بیرون اومدن از دستشویی ووشیان رو دید که با چهره ای آویزون روی تخته.


روی تخت کنارش نشست و بعد از قرار دادن پسرش روی پاهاش، شروع به بوسیدن صورتش کرد که باعث شد چهره ی ووشیان بدرخشه. ژان از ووشیان که سرش رو روی سینه اش پنهان کرده بود، پرسید"پسر کوچولوی من، به مامان بگو چه اتفاقی افتاده؟"


"مامانی میخوام باهام بازی کنی" ژان دوباره به صورت جمع شده ی پسرش نگاه کرد، پسر کوچولوش خیلی خوشتیپ بود و نمیتونست به این قیافه ی شیرینش نه بگه.


ژان لبخند گنده ای زد"باشه، من بعد از مرتب کردن ظرف ها میام پیشت و تو هم تا اون موقع اسباب بازی هات رو آماده کن، مامان باهات بازی میکنه". ووشیان سرش رو تکون داد از روی پاهاش بلند شد. ژان پسرش که داشت میدوید رو دنبال کرد"بیبی مواظب باش نیوفتی" ووشیان متوقف شد و طبق گفته ی مادرش حرکت کرد. ژان به آشپزخونه رفت تا کارهاش رو انجام بده. شیائو ژان بعد از اتمام کارهاش، ووشیان رو اسباب بازی به بغل تو اتاق نشمین دید، به سمتش رفت و به پسرش کمک کرد تا اسباب بازی هاش رو بلند کنه.


***


جین که داشت چیزی رو یادداشت میکرد از آیوان که داشت بیرون رو از پنجره میدید، پرسید"آیوان داری چکار میکنی؟"


آیوان زمزمه کرد"هیچی، مامانم هر سی دقیقه میاد تا چک کنه که داریم درس میخونم یا نه و منم دیگه خسته شدم، اگه یه معلم بود من هیچوقت دلم نمیخواست معلم من باشه!"


جین خندید و شونه اش رو بالا انداخت"مادرت گفت نیم ساعت دیگه که بیاد باید بتونی سوالات ماتریکس رو حل کنی". آیوان با شنیدن حرف جین آرزو کرد کاش زمین دهن باز کنه و قورتـش بده، چون مادرش واقعا سخت گیر بود، وقتی امتحان میداد پدرش فقط نمراتش رو چک میکرد اما مادرش واقعا سخت گیریبود. هیچ چیز از زیر دستش در نمیرفت و انگار که میتونست ذهنش رو بخونه.
جین کتابش رو بست و بدنش رو کش داد"اگه معلم میشد واقعا معلم فوق العاده ای میشد، خیلی بی نقصه و تعریف کاملی از یه معلمه"

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now