046-049

1K 194 9
                                    

ییبو به آشپزخوونه رفت و چشم هاش رو محکم بست و دست هاش رو مشت کرد، سعی داشت خودش رو آروم کنه. خیلی درد داشت، از سر عصبانیت خندید، لبخند زدن تنها کاری بود که میتونست انجام بده تا به کسی آسیب نزنه. میخواست خودش رو بخاط ژان تغییر بده، بهش اجازه داده بود تا برگرده سر کار، فقط دو هفته باقی مونده بود تا ازدواجـشون رو رسمی کنه اما حالا چی میدید؟ ژان تصمیم گرفته بود کس دیگه ای رو دوست داشته باشه، هیچوقت حتی برای یک بار بهش نشون نداده بود که دوستش داره، واضح بود که فقط بخاطر بچه‌هاش بود که پیشش میموند.
ییبو زمزمه کرد "تنها گناهم دوست داشتنت بود شیائو ژان، من فقط عاشق تو بودم، همیشه میترسیدم که کسی رو پیدا کنی و بیشتر از من دوستش داشته باشی، حالا چی وادارت کرده که بهم نشون بدی دیگه من رو نمیخوایی!"
و چاقویی که هنوز رد خون ژان روش بود رو از جیبش بیرون کشید، با لبخند خراشی روسینه‌اش انداخت و دو خراش دیگه روی شکمش  ایجاد کرد و بعد بی صدا روی زمین افتاد.
"من رهات میکنم، این سه رد چاقو بهم یادآوری میکنه که دیگه هرگز عاشق نشم، عشق حقیقی وجود نداره، همه چیز دروغه، هیچ چیزی واقعی نیست، همه چیز از اول دروغ بوده"
حدود ده دقیقه روی زمین نشست، بعد از اینکه بلند شد سراغ جعبه کمک های اولیه رفت و زخم هاش رو بست، وقتی که کارش تموم شد پیشونیش عرق کرده بود. ییبو بعد از برداشتن یخ برای کاهش دردش بیرون رفت و دید که ژان هنوز هم نشسته.
"رهات میکنم، اسناد طلاق رو فردا وکیلم میاره. میتونی این خونه و کمی از سهام شرکت رو داشته باشی. رمز حساب بانکیم رو هم داری از امروز پول همه اش مال توئه. متوجه شدم که هرگز من رو دوست نداشتی، فقط تو خواب و خیال بودم و سعی میکردم خودم رو متقاعد کنم که دوستم داری، دختره رو آزاد میکنم و میتونید از همون جایی که جلوتون رو گرفتم ادامه بدید. واقعا متاسفم که این همه سال زندونیت کردم، مطمئنا با لیلی خوشبخت میشی و میتونی خانواده ی خودت رو داشته باشی"
ژان از جایی که نشسته بود بلند شد و با لمس دست ییبو باعث شد چشم هاش رو ببنده و از نگاه کردن بهش امتناع کنه.
"لطفا این کار رو نکن، من عاشقتم وانگ ییبو. وانگ عاشقتم، لطفا ولم نکن، من بدون تو نمیتونم، میدونم که اشتباه کردم، لطفا بهت التماس میکنم، از هم جدا نشیم هر کاری بگی میکنم، دوستت دارم وانگ ییبو، سال هاست که باهمیم، نمیتونی اجازه بدی بخاطر یه اشتباه خانوادمون از هم بپاشه"
ییبو با گریه جواب داد"تنها اشتباهم دوست داشتنت بود، قبل از اینکه ازدواج کنیم میدونستی که چطور آدمی هستم، من آدم بدی نیستم، من هیچوقت کسی رو دوست نداشتم و یا به کسی اهمیت نمیدادم، تو باعث شدی عاشقت بشم، تو باعث شدی اونقدر عاشقت بشم که خیلی روت حساس باشم، هرکاری که گفتی انجام دادم اما بخاطر عشقی که به تو داشتم باهام بازی کردی، از اولش میتونستی بگی که دوستم نداری، اونوقت به این حال و روز نمیوفتادم. میدونی دیگه خیلی از کلمه ی عشق بدم میاد؟ هیچ عشقی وجود نداره، تموم این سال ها تو خواب و خیال بودم. مجبورت کردم پیشم بمونی، تو همیشه میخواستی آزاد باشی، مگه نه؟ الان هم که بهت اجازه میدم رویات به واقعیت تبدیل بشه میگی دوستم داری! فقط اعتراف کن، میخوایی یه خانواده ی کامل داشته باشی و بخاطر بچه ها با من هستی! تو دوستم نداری! دست از دروغ گفتن به خودت بردار!"
با گفتن این حرف ها حس میکرد خالی شده و حالا دیگه هیچ حسی نداره.  عشق میتونست گاهی اوقات بی رحم باشه، تمام این سال ها باهاش بازی شده بود و حالا که میخواست همه چیز رو فراموش کنه و مثل سابق باشه، اما براش سخت بود.
ژان مقابلش زانو زد و پاهاش رو گرفت. اجازه نمیداد ییبو رهاش کنه، اونها سال ها بود که باهم بودن، با اینکه اکثرا باهاش بد رفتاری میکرد، اما هیچکس نمیدونست ییبو چه کارهای خوبی براش انجام داده، چقدر خودش رو برای خوشبخت کردنـش فدا کرده و چه کارهایی که برای دیدن لبخندش انجام داده. وقتی هیچکس نبود؛ وانگ ییبو همیشه همه ی وقتش رو براش میذاشت، از دید بقیه وانگ ییبو یه آدم سرد و بی رحم بود چون هیچوقت روی خوبـش رو به کسی جز اون نشون نمیداد.
"من دروغ نمیگم، تو همسر منی، تو تنها مردی هستی که دوستش دارم و میخوام تو زندگیم باشه، نمیذارم بری، قولت رو تو روز عروسی یادت نره، وانگ ییبو لطفا از هم جدا نشیم، من با تو خوشحالم و به لیلی احتیاجی ندارم، به پولت یا سهام شرکتت نیازی ندارم، من فقط همسرم رو میخوام که تویی"
ییبو میخواست شیائو ژان رو لمس کنه اما بخاطر زخم هایی که روی سینه و شکمش بود، بیهوش شد.
***
ییبو وقتی از خواب بیدار شد خودش رو تو اتاق غریبه ای پیدا کرد و با نگاه به اطراف حدس زد که باید تو بیمارستان باشه. تلاش کرد تا دستش رو حرکت بده اما متوجه شد کسی دستش رو گرفته، بلند شد و نگاهـش به ژان افتاد که دستش رو نگه داشته و به خواب رفته. با دیدن ساعت متوجه شد ساعت 6 ئه و احتمالا یک روز خواب بوده. واقعا ساعت ها بیهوش بوده. با فشار دادن زخم سینه اش هیسی از درد کشید و باعث شد ژان چشم هاش رو باز کنه.
"تو بیدار شدی، دکتر گفت فعلا نباید حرکت کنی، دراز بکش، میرم دکتر رو صدا کنم"
ژان با گفتن حرفش شونه های ییبو رو گرفت تا بهش کمک کنه دراز بکشه. ییبو دست ژان رو گرفت و بهش نگاه کرد. ژان نگاهش رو به پایین دوخت و سعی کرد دستش رو آزاد کنه، اما ییبو رهاش نکرد و شونه اش رو گرفت.
"پیراهنت رو باز کن، میخوام سینه ات رو ببینم"
"من خوبم چیزی نیست..."
"گفتم پیراهنت رو باز کن و بذار سینه ات رو ببینم"
ژان با دست آزادش دکمه های پیراهنش رو باز کرد، ییبو با دیدن زخم درمان نشده اش اخمی کرد و هلش داد.
"تا وقتی زخمت رو نبستی اینجا برنگرد"
ییبو دراز کشید و به ژان نگاه نکرد. ژان با دیدن عصبانیت ییبو بیرون رفت و بعد از پیدا کردن پزشک و تمیز کردن زخم هاش، آنتی بیوتیک هایی که برای جلوگیری از عفونتش بود و مسکنش رو گرفت و از پزشک تشکر کرد. با برگشت به اتاق ییبو، ییبو رو درحالی دید که با وانگشیان تو بغلش نشسته. دل ژان خیلی برای پسرش تنگ شده بود، یک روز کامل میشد که پسر کوچولوش رو ندیده بود. وانگشیان با دیدن وارد شدن ژان هیجان زده شد. مادر ییبو هم با دیدن ژان اون دو تا رو با پسرشون تنها گذاشت.
ژان گفت "ییبو بذار بغلش کنم"، و وانگشیان رو از ییبو گرفت.
ژان با بغل کردن پسرش آروم شده، واقعا از خانواده اش راضی بود و حالا غیر از اونها به هیچ چیز دیگه ای احتیاج نداشت. به ییبویی که داشت بهش نگاه میکرد خیره شد، ژان بهش نزدیک تر شد و سرش رو روی شونه اش گذاشت. با برخورد دست وانگشیان به سینه ی ژان، ژان از درد هیسی کشید.
ییبو میتونست عصر همون روز مرخص بشه و به خونه برگرده. مادر ییبو، وانگشیان رو با خودش به خونه برد و ژان بعد از گرفتن داروهای ییبو بهش کمک کرد تا سوار ماشین بشه، تو راه هیچکس حرفی نمیزد. مادر ییبو برای درست کردن شام به آشپزخونه رفت و وانگشیان بعد از خوردن شیرش خوابید. ژان به ییبو کمک کرد تا حمام کنه و داروهاش رو مصرف کنه و بعد خودش دوش گرفت و داروهاش رو استفاده کرد. وقتی به اتاق برگشت متوجه شد ییبو هنوز بیداره و نشسته. ژان کنارش نشست و با گره زدن انگشت های دستشون تو هم دیگه کمی خودش رو به سمتش کشید و گردنش رو بوسید.
"لطفا بهم نگاه کن ییبو"
ییبو به ژانی که حالا روی پاهاش نشسته بود نگاه کرد.
ژان زمزمه کرد"من دوستت دارم، لطفا ایندفعه باورم داشته باش، لطفــــا!"و و همسرش رو بوسید، ییبو برای چند لحظه مردد بود اما بالاخره جواب بوسه اش رو داد.
ژان با لمس شدن سینه ی متورمش نالید، ژان بدون اینکه بوسه رو قطع کنه روی تخت دراز کشید و ییبو رو روی خودش کشید، ییبو بوسه رو شکست و گردنش رو مکید تا کبودش کنه، ژان با این کارش نالید و به ادامه تشویقش کرد. میخواست شلوار ییبو رو دربیاره که متوقفش کرد.
"نمیتونیم انجامش بدیم، متاسفم"
ژان شونه های ییبو رو لمس کرد و دستش رو گرفت و روی پایین تنه ی سخت شده اش قرار داد.
"میخوام که انجامش بدیم، تو همسر منی و منم همسرتم، لطفا کمکم کن"
ژان از سینه ی ییبو شروع به بوسیدن کرد تا اینکه به شکمش رسید. ییبو نالید و صورت ژان رو گرفت و بلند کرد تا بهش نگاه کنه و بعد لب هاش رو روی لب های ژان گذاشت.
بخاطر زخم ییبو، اونها فقط تونستن یک راند انجامش بدن و ییبو بخاطر خستگیش بلافاصله به خواب رفت اما ژان بعد از تمیز کردن خودش به تخت برگشت و کنار ییبو خوابید.
***
ژان که از خواب بیدار شد و اجازه داد ییبو بغلش کنه از همسرش پرسید"تو هنوزم دوستم داری؟"
ییبو برای مدتی سکوت کرد تا اینکه به حرف اومد "من دوستت دارم، اما فقط به زمان احتیاج دارم تا از احساساتم مطمئن بشم"
از طرف دیگه لیلی آزاد شد اما این به این معنا نبود که شیائو ژان هم رها میکرد، حتی اگه مجبور میشد به هیئت مدیره ی دانشگاه میگفت شیائو ژان برای کمک به پرداخت هزینه ی دانشگاهش باهاش میخوابیده، مطمئنا این کار رو میکرد.
***
درحالیکه آیوان به کمک ییبو داشت تکالیفش رو انجام میداد، ژان همراه وانگشیان تو بغلش کنارشون نشسته بود. از اون اتفاق یک هفته میگذشت و ژان از اون موقع به ییبو فضایی که میخواست رو داده بود، اونها حرف های معمولشون رو میزدن خصوصا اگه به بچه ها ربط داشت. جلوی آیوان با هم معمولی رفتار میکردن اما موقع خواب ژان تو اتاق اصلی با  وانگشیان میخوابید و ییبو تو اتاق مهمون.
تلفن ژان شروع به زنگ خوردن کرد با دیدن شماره تماس ناشناس، تلفن رو برداشت اما با شنیدن صدای پشت خط عصبی شد.
"چی میخوایی لیلی؟"
میدید که ییبو بلافاصله بهش نگاه کرد اما سریع توجهش رو به پسرش آیوان که مدادش رو تو دهنش کرده بود، داد.
"استاد حرفات داره آزارم میده، دلم برات تنگ شده بود برای همین تماس گرفتم چون میخوام امروز باهم بریم بیرون"
"من نمیتونم لیلی، اگه میدونستم تو همچین دختر بی چشم و رویی هستی و چه دیدی بهم داشتی، اصلا بهت کمک نمیکردم الان واقعا پشیمونم"
با جواب ژان لیلی با تمسخر خندید و بعد از کمی سکوت شروع به حرف زدن کرد " استاد، تو چاره ای نداری، من فقط به خاطر تو اینطوری شدم و تو راهی بجز دوست داشتنم نداری! تو استاد خوشتیپ من میشی"
شیائو ژان اخم کرد، اون هرگز کسی به دیوونگی اون دختر ندیده بود. واقعا از کارش پشیمون بود.
"تو دیوونه ای! صرفا جهت اطلاعات من ازدواج کردم و دوتا بچه دارم! من خانواده ام رو دوست دارم و هیچوقت ترکش نمیکنم! دیگه بهم زنگ نزن!" ژان بعد از قطع تماس سعی کرد وانگشیان رو که بخاطر عصبانیت ناگهانی مادرش ترسیده بودو شروع به گریه کرد بود رو آروم کنه. آیوان سمت مادرش رفت و با نشستن کنارش، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع به نوازش شکم مادرش کرد.
آیوان همزمان با نوازش شکم مادرش زمزمه کرد "مامانی ناراحت نباش، آیوان هم غمگین میشه"
ژان موهای آیوان رو نوازش کرد و همزمان با لبخندش قطره اشکی از چشمش به پایین چکید. ژان نفس عمیقی کشید تا آروم بشه. ییبو بلند شد و به اتاقی که چند روزی میشد داخلش میخوابید وارد شد. همزمان با نشستنش روی تخت برای شخصی متنی ارسال کرد.
ژان مشغول آشپزی بود که همون شماره ی جدید براش پیامی تهدید آمیز ارسال کرد. وقتی پیام دیگه ای ارسال شد نتونست تحمل کنه و نادیده اشون بگیره. ژان در اتاق ییبو رو زد و با باز شدن در توسط ییبو، ژان تو بغلش پرید و شروع به گریه کرد. ییبو ژان رو بغل کرد و به آرومی شروع به نوازش کمرش کرد.
"ییبو واقعا خسته شدم، لطفا بهم بگو چکار کنم؟"
ییبو روی تخت نشست و ژان رو روی پاهاش نشوند و با پاک کردن اشک های ژان، لب هاش رو بوسید.
"من هم پیام ها رو دیدم، امروز باهاش حرف میزنم، مکان قرار ملاقتتون رو برات فرستاده، فقط همینجا بمون و از بچه ها مراقبت کن. میرم که آماده بشم"
ژان آروم شد و دست هاش رو دور ییبو پیچوند و سری تکون داد. مدت طولانی تو آغوش ییبو موند و ییبو همونطور که داشت با لبخند به پسر کوچولویی که از گوشه ی در بهشون نگاه میکرد، به آرومی با موهای ژان بازی کرد. آیوان به پدرش که همیشه با مامانش شبیه بچه های کوچیک رفتار میکرد، خندید.
یک ساعت بعد ییبو خونه رو ترک کرد. ژان پشت وانگشیان که داشت با اسباب بازی های ایوان بازی میکرد، نشسته بود. اما اگر آیوان میفهمید اسباب بازی های عزیزش توسط وانگشیان به زمین کوبیده میشدن قطعا باهم یه مشکل برمیخوردن.
***
ییبو به هتلی که دختر برای قرار با ژان آدرسش رو فرستاده بود، رسید. با ورود به اتاق، ییبو دختر رو دید و بهش نزدیک شد و مقابلش نشست. لیلی با دیدن کسی که مقابلش نشسته بود متعجب شد، انتظار دیدن استاد خوشتیپش رو داشت نه یه مرد خسته کننده و اخمو، لیلی به ییبو نگاه کرد و پوزخندی زد.
"اینجا چکار میکنی؟ من با تو کاری ندارم، لطفا از اینجا برو، من منتظر یه شخص خیلی مهمم"
لیلی بعد از گفتن حرفش نوشیدنی ای که سفارش داده بود رو نوشید. ییبو با لبخندی که داشت به آرومی روی لبش شکل میگرفت انگشت اشاره اش رو به میز کوبید و لب هاش رو لیسید "اومدم بگم دست از سر شیائو ژان بردار، ژان دوستت نداره، مطمئنا کسی رو مناسب خودت پیدا میکنی"
لیلی فریاد زد"تو کی هستی که بخوایی تصمیم بگیری که کی رو دوست داشته باشم؟ من عاشق شیائو ژانم و تو حق نداری که دماغت رو تو رابطه ی ما فرو کنی، بهتره هرچی زودتر از اینجا بری بازنده!"
"بسیار خب، دفعه ی بعد هشداری در کار نیست لیلی! دفعه ی بعدی تو 6 فوت زیر زمین خوابیدی. من همیشه سر حرفم هستم" ییبو بعد از جوابی که داد اونجا رو ترک کرد و سوار ماشینش شد.
***
"سلام گرگوری، ، جون به دیدن خانواده اش رفته، یکی از شما اطراف هتل باشه، هدف هنوز داخل هتله وقتی اومد بیرون بگیرینش"
ییبو هنوز هم داخل ماشین نزدیک هتل نشسته بود و با روشن کردن ضبط چشم هاش رو با آرامش بست. ده دقیقه ی بعد دختر با سه نفر از افرادش بیرون اومد. ییبو با لبخند به گرگوری زنگ زد.
"سلام رئیس، طبق دستورتون گرفتیمش، ببریمش زیر زمین؟"
ییبو فکر کرد و لبخندی زد. البته که قصد نداشت این بار زنده نگهش داره. این دختر تلاش کرده بود تا بهش توهین کنه، کاری که هیچکس جرات انجامش رو نداشت. همون لحظه ای که اسم شیائو ژان رو به زبون آورده بود و گفته بود دوستش داره باید میمیرد. هنوز هم ژان رو دوست داشت اما هنوز هم بهش اطمینان نداشت، باید مطمئن میشد که واقعا ژان دوستش داشت یا نه، چون این بار اگه اتفاقی می افتاد رهاش نمیکرد و افراد زیادی آسیب میدیدن.
"نه دیگه نمیخوام نگهش دارم. به اندازه ی کافی زندگی  کرده. زنده دفنش کنید، جایی باشه که آب زیادی ازش بگذره، چون خیلی تشنه ی داشتن همسر من بود، اینطوری هروقت احساس تشنگی کنه بدن مرده اش میتونه سیرآب بشه، میخوام قبرش خیلی عمیق باشه"
ییبو دستورش رو داد و از منطقه دور شد. نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره، مطمئن بود که یه ویدیو از دفن شدنش براش ارسال میشه. دختر زبون تندی داشت و میدونست چطوری زبون همچین افرادی رو کوتاه کنه، دختر جوون دیگه لیاقت زندگی تو این دنیا رو نداشت. هرکسی که به فکرش میزد به خانواده اش آسیبی برسونه مرده و زنده اش رو جلوی چشم هاش میاورد.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now