017🔞-019

1.8K 275 13
                                    

ییبو با نابوری از جاش بلند شد، نمیتونست چیزی که مقابلش میدید رو باور کنه. لابد داشت خواب می دید، اگر اینطور بود هیچوقت نمیخواست از خواب بلند بشه. به ژانی که نگاهش رو از صورتش برنمیداشت نزدیک ترشد. چشم هاش رو مالید و با لکنت گفت"شیـ....ائو ژان؟ دارم خواب میبینم،درسته؟"

ژان با اخم به ییبو نگاه کرد. یعنی انقدر اوضاعش خراب بود که خواب رو از واقعیت تشخیص نمیداد؟ ژان به اینجا نیومده بود تا گریه کنه یا احساساتی بشه، فقط برای لمس شدن اومده بود نه چیز دیگه ای. اگه کس دیگه ای مد نظر داشت مطمئنا به اینجا نمی اومد. ژان اینجا بود چون وانگ ییبو همسر و تنها مردی بود که حالا بهش نیاز داشت.

ژان بی صبرانه داد زد"از رویاهات بکش بیرون و فقط من رو بکن!"

ییبو با حرف ناگهانی ژان عقب کشید، ژان رو به خودش نزدیک کرد میتونست عضو سخت شده ی همسرش رو حس کنه.  با پاش دیک ژان رو لمس کرد، ژان نالید و با دست هاش چنگ محکمی به پیراهن ییبو زد. ییبو انتظار نداشت که ژان این همه نیازمند باشه، آخرین باری که اینطور شده بود به دوران بارداری آیوان برمیگشت. ییبو صورت ژان رو لمس کرد و صورتش رو بهش نزدیک کرد، ژان چشم هاش رو بست و تندتر نفس کشید. لب های ییبو مستقیما سمت گردن ژان رفت، نفس گرمش باعث لرزیدن بدن ژان شد و ناله ای از دهنش بیرون پرید.

ییبو تو گوش ژان زمزمه کرد"بیبی، کی جرات کرده بود بهت کمک کنه این چند ماه مخفی بشی؟"
ژان با عصبانیت نالید و ییبو رو هل داد ییبو کمی تکون خورد اما حرکتی نکرد. ژان تی‌شرتش رو درآورد و شکم بزرگی که پنهانش کرده بود نمایان شد. چیزی زیر لباسش نپوشیده بود و ییبو با دیدن بدن درخشان همسرش آب دهنش رو به سختی قورت داد، بارداریش باعث شده بود جذاب تر بنظر برسه.

"من اینجا اومدم تا سیراب بشم نه به سوالات جواب بدم"

ژان گفت و کمربند ییبو رو باز کرد، ییبو اعتراضی نکرد و حتی مانعش نشد. با لمس عضو سخت شده اش ناله ی بیصدایی کرد. ژان لبخند زد، شلوار و باکسر ییبو رو درآورد و جلوش زانو زد، برای چند دقیقه عضو همسرش رو نوازش کرد، ییبو چشم هاش رو بست تا از این حس لذت ببره. ژان قبل از اینکه بوسه های ریزی رو روی دیک سخت شده ی همسرش بذاره، سرش رو لیسید. زبونـش رو روی لب هاش کشید و اون هیولا رو تو دهنش برد، چشم هاش رو از روی چشم های ییبو که با گشنگی بهش نگاه میکرد برنمیداشت. آره این همون چیزی بود که دلش میخواست ببینه. با مهارت شروع به خوردن دیک همسرش کرد، ییبو کنترلش رو به دست گرفت و عضوش رو ته گلوش فرستاد و وقتی سرعتـش رو بیشتر کرد، چشم های ژان خیس شد. طولی نکشید که کامش رو تو دهن ژان خالی کرد، ژان با سرفه عقب کشید و ییبو بخاطرش غرید اما تمام کام همسرش رو قورت داد و با لیس زدن عضوش رو تمیز کرد. ییبو، ژان رو وادار کرد تا بلند بشه، بوسه های شلخته و خیسی روی لب هاش کاشت و ژان با حس دست ییبو روی سوراخ صورتیش نالید.

ییبو، ژان رو روی دست هاش بلند کرد و روی میز خوابوند، سینه ی ژان رو تا شکمش بوسید، جایی که بچه با نوازش ییبو بهش لگد زده بود. ییبو بوسه ای روی عضو ژان گذاشت و باعث لرزشش شد، پاهای ژان رو بیشتر باز کرد تا دید کامل تری به سوراخ صورتی همسرش داشته باشه. کشو رو باز کرد و لوب رو برداشت و مقداری روی سوراخ ژان ریخت. ژان با لمس ژل سرد روی سوراخش به خودش لرزید. ییبو دوباره لب های ژان رو بوسید و تو همون حال انگشت‌هاش رو روی سوراخ صورتیش کشید بعد از یکم اذیت کردنش انگشتش رو واردش کرد و ژان خودش رو جمع کرد و نالید.
ییبو زمزمره کرد و گردن ژان رو مکید"آروم باش،هنوز خیلی تنگه"
ژان خودش رو شل کرد. با اضافه کردن انگشت‌های بعدی ژان کاملا جا باز کرد.

"فقط بذارش،آماده شدم،انگشت واسم کافی نیست"
ژان غر زد اما با لب های ییبو ساکت شد. ژان جواب بوسه هاش رو داد و همزمان برای لمس بیشتر خودش رو بهش مالید.  ییبو بدون شکستن بوسه، عضوش رو واردش کرد، ناخن های ژان پشت گردن ییبو چنگ انداخت. لب های ییبو رو طوری گاز گرفت که به خون افتاد. ییبو از لذت نالید، سوراخ همسرش تنگ و گرم بود. رد اشک های ژان رو بوسید، چشم‌هاش، پیشیونیش و لب هاش رو بوسید تا حواس ژان رو پرت کنه. ییبو با دیدن آروم شدن ژان به آرومی شروع به حرکت کرد، ژان از درد نالید اما بعد از چند دقیقه با لذت نالید. ییبو سرعتش رو زیاد کرد اما با این حال مراقب بود به بچه آسیبی وارد نشه.

ییبو پوزخندی زد و خودش رو عمیق تر فرو برد و صدای ناله ی بلند همسرش شنید. همسرش برگشته بود و مطمئنا ییبو دیگه بهش اجازه نمیداد جایی بره.
آیوان که دنبال مادرش رفته بود با دیدن صحنه ی مقابلش یخ زد. مادرش داد میکشید ولی پدرش دست از کاری که داشت اشک مادرش رو درمیاورد برنمیداشت. مادر ییبو که برای چک کردن پسرش اومده بود با دیدن نوه اش و چیزی که داشت می دید، بلافاصله چشم هاش رو گرفت. آیوانی که هنوز یخ زده بود رو در آغوش گرفت و بلند شد. مادر ییبو از آیوان پرسید"عزیزم. خوبی بیبی؟"

آیوان با دیدن مادر بزرگش بلافاصله لبخند زد و مادر بزرگش رو بغل کرد. و برای لحظه ای فریادهای مادرش رو فراموش کرد. آیوان ذوق زده داد کشید"مامان بزرگ خیلی دلم برات تنگ شده بود"
خانم لان صورت آیوان رو میبوسید و پسرک میخندید. خانم لان نشست و آیوان خندون رو روی پاهاش نشوند. هنوز باورش نمیشد فرشته کوچولوی تو بغلش، نوه اش باشه،فکر میکرد دیگه نمیتونه نوه اش رو ببینه اما حالا با دیدنش دوباره اش خیلی خوشحال بود. نوه ی شیرینـش بالاخره برگشته بود "مادر بزرگ هم دلش برای آیوان کوچولو تنگ شده بود!نوه ام بالاخره اینجاست"

آیوان با نگرانی از مادر بزرگش پرسید"مامان بزرگ، مامانی داشت داد میزد بابایی داره دوباره اذیتش میکنه؟"
خانم لان کمی اخم کرد، اونها موقع انجام همچین کار بی شرمانه ای در رو قفل نکرده بودن. چطور ممکن بود این همه بی ملاحظه و گستاخ باشن "هیچی بیبی، بابایی به مامانت آسیب نمیزنه. چطوره مادربزرگ و آیوان برن بیرون تا پدربزرگ رو ببینن؟"

خانم لان بلافاصله ذهن آیوان رو منحرف کرد. آیوان لبخندی زد و سرش رو تکون داد. خانم لان با فراموش کردن چیزی که بخاطرش اونجا بود با آیوان بیرون رفت.

***

وقتی ژان کام شد ییبو متوقف شد. تی شرت گشادش رو تنش پوشوند و لباس هاش رو پوشید، ژان رو بلند کرد و به اتاق خوابش برد. روی تخت قرارش داد و با حوله ای مرطوب بدن ژان رو پاک کرد. لباس های خودش رو تن ژان کرد. درحالیکه کنار ژان دراز میکشید دستش رو دور شکم برامده اش حلقه کرد. اونها بعد از بیدار شدن حرف های زیادی برای گفتن داشتن.
ییبو با نیشخندی کنار گوش ژان زمزمه کرد "حالا که برگشتی، فکر رفتن رو از سرت بیرون کن"
ژان کمی خودش رو تکون داد و بدنش رو به ییبو نزدیک کرد. ییبو لبخندی زد و چشم هاش رو بست.
چند ساعت بعد با تلاش ژان برای بلند شدن بیدار شد. ژان ناله ی ناراحتی کرد و سعی کرد دست ییبو رو که دور شکمش حلقه شده بود باز کنه.
ژان داد زد"بذار برم لعنتی، نیاز دارم همین الان برم دستشویی!"
ییبو دستش رو حرکت داد، ژان بلند شد اما دوباره روی تخت افتاد،حتی نمیتونست بدنش رو حس کنه چه برسه به پاهاش. قبل از اینکه بتونه چیزی بگه مرطوب شدن شلوارش رو احساس کرد. ییبو چشم هاش رو باز کرد و بینیش رو گرفت و به ژان نگاهی انداخت و ابروهاش رو تو هم کشید. ییبو داد کشید"شیائو ژان چکار کردی؟"
ژان کمی لرزید و لب هاش شروع به لرزیدن کردن. درحالیکه پاهاش رو تو بغلش میکشید با چشم های اشک زده جواب داد"من کار اشتباهی انجام ندادم! اگه من رو نمیکردی اینطوری شلوارم رو خیس نمیکردم و تختتم خراب نمیشد!"
ژان مقصر نبود، هر اتفاقی که میوفتاد، مسببش ییبو بود. ییبو غر زد"حالا کجا باید بخوابم؟"
ژان با دیدن واکنش ییبو شروع به گریه کرد و نالید "خیلی باهام بدجنسی!حالا دیگه تبدیل به سوژه ی خنده ات میشم!"
ییبو سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، میدونست که تقصیر اون نیست،بخاطر بچه ای که داخل شکمش بود و باعث میشد اینطوری رفتار کنه.
"باشه ببخشید،بیا بریم بشورمت، تقصیر منه که تخت خراب شد"
بعد به ژان کمک کرد لباسش رو دربیاره و حمام گرمی رو براش آماده کرد. بعد از کمک به ژان برای وارد شدن به وان، به اتاق برگشت و با پوشوندن بینیش ملحفه رو برداشت. از نظر ییبو سرزنش کسی که باردار بود کار درستی نبود چون میدونست اونها هیچ تفاوتی با بچه های کوچولو ندارن و با مودهای ناپایدارشون همه چیز رو بهم میریزن. به حموم برگشت و به ژانی که هنوز گریه میکرد پیوست. آهی کشید و اجازه داد ژان سرش رو روی سینه اش بذاره.
"اگه این چیزیه که تو  یا بچه رو خوشحال میکنه، به گریه ادامه بده"
ژان فریاد زد و ضربه ای به سینه ی ییبو زد "عوضی نمیدونی چطوری از کسی دلجویی کنی،اصلا شیرین نبود!"
"من بلد نیستم به کسی دلداری بدم، من رو نزن ژان میدونی که دردم میگره"
ییبو دست ژان رو گرفت. ژان چرخید و چشم هاش رو بست، ییبو به آرومی شروع به نوازش کمرش کرد. بوسه های زیادی روی گردن ژان کاشت، ییبو حس میکرد دوباره داره تحریک میشه. زمزمه کرد "فکر کنم همینجا ترتیبت رو بدم" و دستش رو سمت باسن ژان پایین کشید.
***
جان فورا  تماسی گرفت"رئیس فهمیدم شیائو ژان بدون هیچ اطلاعی رفته به دیدن وانگ ییبو"
"چی گفتی؟"
***
حتی قبل از اینکه وانگ ییبو بتونه ادامه بده، صدای قار و قور شکم ژان بلند شد. ییبو از وان بیرون اومد و برای خودش و ژان حوله برداشت. با خشک کردن بدن ژان کمکش کرد لباس دیگه ای بپوشه.
"حتی فکرشم نکن که اینم خیس کنی، دفعه ی بعدی انقدر مهربون رفتار نمیکنم" ییبو بهش هشدار داد و ژان چرخی به چشم هاش داد. از پله ها پایین رفتن و ژان مستقیما سمت آشپزخونه دوید و اونجا رو زیر و رو کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه، با اینکه کلی چیز خورده بود اما شکمش هنوزم خالی بود. دنبال تلفنش گشت اما نتونست پیداش کنه نمیدونست تلفنش رو کجا گذاشته بود. ژان شکم برآمده شو مالید و زمزمه کرد "اگه تا بیست دقیقه دیگه غذا بهم نرسه میمیرم..."
دفتر ییبو رفت و مقداری پول پیدا کرد، پول به اندازه ای بود که به هتلی که فاصله ی زیادی از خونه ییبو نداشت بره. میدونست که آیوان پیش پدر و مادر ییبوئه برای همین نگرانش نبود. ییبو از ژانی که داشت در رو باز میکرد پرسید"کجا میری شیائو ژان؟"
ژان برگشت و به ییبویی که داشت بهش نزدیک میشد نگاهی انداخت.
"میرم غذا بگیرم گشنمه"
"تو جایی نمیری،یکی دیگه این کار رو میکنه"
ییبو پول رو از ژان گرفت و یکی از خدمتکار ها رو صدا زد تا فورا هرچیزی که بهش نیاز داشت رو بخره. ژان از رفتار ییبو راضی نبود.
"این کارت چه معنی ای میده؟میخوایی دوباره زندانیم کنی؟مردات رو بفرستی تا من رو بپان؟دارم بهت میگم وانگ ییبو، من برنگشتم اینجا که زندگیم رو کنترل کنی"
ییبو دستش رو بلند کرد اما میون راه متوقف شد. چشم هاش رو فشرد و با لگد محکمی آباژوری که کنارش بود رو شکست. ژان از ترس اینکه نکنه ییبو دست روش بلند کنه، صورتـش رو نگه داشت.
"قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم،به اتاق برگرد،فکر کردی از رابطه ی تو و اون پسره الکس خبر ندارم؟فکر کردی عکس هارو پاک کنی چیزی نمیفهمم؟اگه نمیخوایی برای خودت و اون پسره الکس دردسری درست بشه هرچی که میگم رو گوش بده"
ییبو به ژان متعجب هشدار داد. ژان پا روی زمین کوبید و عصبی از اونجا رفت. ژان وارد اتاق شد و محکم در رو بهم کوبید.
ییبو به اتاق مطالع اش برگشت، با دیدن شلوار روی زمین که ژان تنش کرده بود، برش داشت و جیب هاش رو چک کرد. با دیدن تلفن همراه ژان روشنش کرد و اولین کاری که انجام داد دیدن شماره ها و گرفتن شماره اش بود. داشت تماس های اخیـرش رو چک میکرد که کسی بهش زنگ زد، با دیدن اسم الیزابت اخم کرد و تماس رو جواب داد. حرفی نزد و منتظر شد تا طرف مقابل حرف بزنه.
"سلام شیائو ژان عزیزم،چرا بدون اینکه بهم بگی رفتی؟میدونی چقدر نگرانت شدم؟"
ییبو پوزخندی زد، صدای زنی که پشت خط بود خیلی آشنا بنظر میرسید. اگه اشتباه نمیکرد، الیزابتی که به ژان برای مخفی شدن کمک کرد همون الیزابـتی بود که میشناخت.
"پس تو هستی،کسی که همسرم و پسرم رو پنهان کرده؟دنبال چی هستی؟نکنه هنوزم داری برنامه ریزی میکنی تا چطوری بخاطر دخترت انتقام بگیری؟"
الیزابت با شنیدن صدای ییبو تلفن از دستش رها شد. زن لکنت گرفته بود اما جان بهش قوت قلب داد. چشم هاش خیلی زود قرمز شد. الیزابت درحالیکه سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه زمزمه کرد"وانگ ییبو تو یه حیوونی که تقاص کارت رو پس میدی"
از طرف دیگه ییبو تلفن رو قطع کرد  و با در آوردن سیمکارت ژان وخورد کردنش اون رو داخل سطل انداخت و از دفترش خارج شد.  ییبو تو اتاق نشسته بود و دنبال راهی میگشت تا یکم با الیزابت بازی کنه، زن سال ها بود که اینکار رو انجام میداد. یک هفته بعد از مرگ دخترش، الیزابت با هدف سر به نیست کردن ییبو بهش نزدیک شده بود اما ییبو با اینکه از نفرت الیزابت به خودش خبر داشت باز هم رهاش کرد. ییبو نمیخواست قاتل باشه. به هرحال هرگز از کسی که یه زمانی نامزد صداش میزد خوشش نمی اومد، اما طرز فکر والدینش فرق می کرد، با اینکه وانگ ییبو هیچ حسی بهش نداشت ولی باز هم وادار به انجام این کار شد.
اون دختر هرگز کاری رو درست انجام نمیداد. واقعا برای ییبو آزار دهنده بود، واقعا خوش شانس بود که یک سال تونست پیش ییبو زنده بمونه. الیزابت هم خیلی خوش شنس بود چون هرچیزی که الان داشت بخاطر وانگ ییبو بود، درغیر اینصورت آواره ی خیابون ها بود.

پ.ن: ببخشید واسه تاخیییر، شرمنده^^

جونم براتون بگه که به بوکای دیگه مونم سر بزنید...

قول میدم امتحاناتم تموم بشه سوپرایز براتون داشته باشم*-*

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now