071-075

999 185 13
                                    

ییبو با دیدن سر تکون دادن پسرهاش، لبخند زد و اونها رو بغل گرفت و بعد از حرف زدن باهاشون تصمیم گرفت پیش شیائو ژان بره. ییبو با باز کردن اتاق، ژان رو درحالی دید که روی زمین نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود و سرش رو بین پاهاش مخفی کرده بود. ییبو به اتاق نگاهی انداخت، هیچ چیز تغییر نکرده بود، همه چیز همون طوری بود، عکس عروسیشون و عکس هایی از وقتی که باهم قرار میذاشتن، تو اتاق به چشم می خورد. ییبو با دیدن اطرافش لبخندی زد، به سمت ژانی که گریه میکرد نزدیک تر شد و مقابلش زانو زد و شونه اش رو لمس کرد"همسر من"


ژان عصبی شد و سرش رو بلند کردتا با چشم های پف کرده اش به ییبو نگاه کنه.


ییبو اشک های ژان رو پاک کرد"همه چیز خوبه، من برگشتم، متاسفم، خیلی عذاب کشیدی و همش تقصیر منه"


ژان با گریه گفت"دارم میبینم که برگشتی و متاسف هم هستی. بعد از یک سال گم و گور شدن و تنها گذاشتن من و بچه هامون، حالا اومدی که ازم طلاق بگیری؟من آماده ام که برگه ها رو امضا کنم"


ییبو انتظار همچین چیزی رو داشت برای همین شیائو ژان گریون رو بغل کرد، ییبو هرگز رهاش نمیکرد مهم نبود چقدر تقلا میکرد تا از آغوشش بیرون بره.


"چرا باید طلاقت بدم؟تو کسی هستی که همیشه دوست داشتم و خواهم داشت، من مدت زیادی ازت دور بودم، اما یه این معنا نیست که عشقم به خانواده ام تغیر کرده باشه. هنوز هم همونقدر دوست دارم و تا همیشه خواهم داشت"


حرف های ییبو باعث شد گریه های ژان بیشتر بشه، ییبو داشت درباره ی دوست داشتن خانواده اش صحبت میکرد، درحالیکه یه خانواده ی جدید داشت. نه تنها با خانواده ی جدیدش برگشته بود، بلکه یاد گرفته بود دروغ بگه و از کلمات شیرین استفاد کنه. اگه ژان روز با چشم های خودش ییبو رو نمیدید میتونست حرف هاش رو باور کنه اما حالا حرف هاش بیشتر آزار دهنده بود. ییبو واقعا بی رحم بود، خیلی بی رحم.


"میشه لطفا دروغ گفتن رو بس کنی وانگ ییبو؟ چون فقط باعث میشی قلب شکسته ام بیشتر بشکنه، چرا فقط حقیقت رو بهم نمیگی تا بهم صدمه نزنی؟"


ژان هق هق کرد و دست هاش رو محکم به پیراهن ییبو گره زد، تمام بدنش میلرزید.


ییبو چونه ی ژان رو گرفت و تلاش کرد سرش رو بالا بیاره اما ژان امتناع کرد"منظورت چیه؟ من هر حرفی که زدم واقعیت بوده. به چشم هام نگاه کن و بگو صداقت نمیبینی و من دروغ میگم"


"چه فایده ای داره، من اون روز دیدمت، تو یه خانواده ی جدید داری، یه زن زیبا که حتما همسرته و یه نوزاد کوچولو که بغلت بود. باهم خیلی خوشحال بنظر میرسیدین، حالا چرا اینجایی وقتی یه خانواده ی دیگه داری و میگی خانواده ات رو دوست داری"


ییبو اون روز رو به خاطر آورد. با تری و دختر بچه ی کوچیک و خوشگلش بیرون رفته بود. میتونست صدای شخصی که داشت صداش میزد رو بشنوه اما اونقدر عجله داشت که وقت نکرده بود نگاهی به اطرافش بندازه. پس اون شخص شیائو ژان بود که اونها رو دیده بود.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now