090-095

890 169 22
                                    

ژان تصمیم گرفت برای آیوان نیمرو آماده کنه. آیوان روی پیشخون نشسته بود و مدام به گوشیش نگاه میکرد، انگار که منتظر پیام یا تماس از طرف شخصی باشه. شیائو ژان به پسرش نگاه کرد و خندید و پرسید"به نظر میاد پسره واقعا چشمتو گرفته، منتظر پیامشی؟"


آیوان به ابروهاش تابی داد و بعد از گذاشتن تلفن تو جیبش از روی پیشخون پایین پرید و مادرش رو بغل کرد. آیوان درحالیکه لب هاش رو جلو داده بود گفت"مامان بهت گفتم اسمش پسره نیست، اون دوست پسرمه"


ژان هنوز باورش نمیشد پسرش تو سن 14 سالگی داره با کسی قرار میذاره، همیشه به پسرش میگفت باید این مراحل به آرومی انجام بشه و نیازی به عجله نیست. ژان آهی کشید و دست‌های پسرش که دور کمرش حلقه شده بودن رو نوازش کرد، پسرش قد کشیده بود. ژان لبخند زد"باشه، اما عجله نکن، مامان نگرانته"


آیوان با جدا شدن از مادرش توسط پدرش، داد کشید.


ییبو به پسرش هشدار داد"اون همسر منه، فقط من میتونم بغلش کنم. تو خودت دوست پسر داری میتونی هرکاری دلت میخواد باهاش بکنی، اما بغل کردن همسر من ممنوعه" و بعد محکمتر ژان رو بغل کرد.


ژان نفس عمیقی کشید و سعی کرد از برخورد دیک ییبو به باسنش ناله نکنه.


آیوان با پوزخند اعتراض کرد"بابا من فقط داشتم از مامانم آرامش میگرفتم و باور کن اصلا نیازی نبود اینطوری حسودی کنی"


پدرش باورنکردنی بود، حتی به بچه های خودشم حسودی میکرد. ییبو چشم هاش رو چرخوند و لبخند زد"قبلا هم بهت گفتم، اگه جین خواست زرنگ بازی دربیاره حامله اش کن، سابقه‌ی خانوادگیش رو چک کردم و متوجه شدم مثل مامانت میتونه حامله بشه. اگه حامله اش کنی برای همیشه مال تو میشه"


ژان که از آموزش های منفی ییبو حرصش گرفته بود، به تخم های ییبو کوبید، ییبو از شدت درد ژان رو رها کرد و تخم هاش رو دستش گرفت و آیوان با پوخند داشت به گفته های پدرش فکر میکرد، اینطوری دیگه لازم نبود نگرانش باشه که کجاست و چکار میکنه.


ییبو درحالیکه دندون هاش رو بهم فشار میداد گفت"چرا تخمامو زدی؟"


ییبو قبلش هم شق کرده بود و حالا با ضربه ی ژان حس میکرد اندام حیاتیش رو از دست داده و قراره بمیره، اگه ازدستشون میداد میخواست چکار کنه؟


ژان باعصبانیت سر همسرش فریاد زد"این چیزیه که باید به پسرت یاد بدی؟اگه واقعا حامله‌اش کنه چی؟ چکار میکنی؟"


ییبو خندید و به همسرش نزدیک شد"خودت چی فکر میکنی؟معلومه که ازدواج میکنن"


ژان به همسرش نزدیک شد اما ییبو متوقفش کرد و بین دیوار گیرش انداخت.


"اونها فقط 14 سالشونه، چطوری میتونی همچین حرف بی شرمانه ای بزنی وانگ ییبو؟"


ییبو خنده ی ملایمی کرد و انگشتش رو روی صورت، فک و گردن ژان به حرکت درآورد. ژان نالید و سعی کرد ییبو رو از خودش دور کنه.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now