076-079

996 186 18
                                    

پدر ژان بالاخره صحبت کرد"از اونجایی که نمیخوایی حرف گوش بدی و پافشاری میکنی، ما میریم، فقط بعدا از تصمیمت پشیمون نشی" و بعد هردو از اتاق ژان خارج شدن.


ژان برگشت و به والدینش که داشتن از اتاق خارج میشدن نگاه کرد و آهی کشید. شیائو ژان با محبت دستی روی شکمش کشید و لبخند زد , زمزمه کرد"من سال هاست که ازدواج کردم و حتی تو دوران بارداریم زنده موندم، حالا که مبتلا به اختلال روانیه، ازم میخوایید ترکش کنم. نمیتونم این کار رو انجام بدم، من همسرم و خانواده ام رو دوست دارم"


ییبو که روی نیمکت نشسته بود و منتظر بود تا پدر و مادر ژان با پسرشون صحبت کنن، با دیدنشون پرسید"دارید میرید؟ من فکر کردم مدت بیشتری رو پیش ژان بمونید" نمیخواست بی ادب بنظر برسه و پیش همسرش بمونه.


مادر ژان فورا گفت"ما کارمون رو انجام دادیم، اما دارم بهت هشدار میدم وانگ ییبو، پسرم حامله ست، شرایطش رو به خوبی میدونی، ما نمیخواییم عصبانیت دیوونه وارت باعث بشه پسرم آسیب ببینه، تو برای مدت ها رفته بودی، خودت به خوبی میدونی تا حالا چه کارایی کردی" و بعد همراه همسرش از اونجا خارج شد.


ییبو با شنیدن حرف های مادر ژان اخم کرد و دست هاش رو مشت کرد و سعی کرد خودش رو آروم کنه. درسته که مشکل داشت اما به این معنا نبود که همیشه خونسردیش رو از دست بده، ییبو برای آخرین بار به مادر و پدر ژان نگاهی انداخت و بعد در اتاق ژان رو باز کرد که ژان تکونی خورد و به ییبو نگاه کرد.


ژان درحالیکه سعی میکرد از تخت پایین بیاد از ییبو پرسید"خوبی ییبو؟"


ییبو سمتش رفت و شونه هاش رو گرفت و بدون نگاه کردن به ژان گفت"من خوبم تو حرکت نکن. دکتر گفته باید استراحت کنی، من میرم داروهایی که لازم داری رو بگیرم و غذا هم میارم برات"


ییبو سعی کرد از ژان دور بشه اما ژان متوقفش کرد، ییبو برگشت به شیائو ژانی که اخم هاش تو هم رفته بود نگاه کرد "مراقب خودت باش، من اینجا منتظرت میمونم. همسرم عزیزم خیلی دوست دارم"


ژان سرخ شد و ییبو با لبخند سرش رو تکون داد"خیلی زود برمیگردم و منم دوست دارم همسر زیبای من" و بعد بوسه ی کوچیکی روی لب های ژان گذاشت.


***


ژان و ییبو به خونه برگشتن و فهمیدن که والدین ییبو زودتر به اونجا رفته بودن و مادر ییبو برای ژان غذای مقوی آماده کرده بود. مادر ییبو به ژان کمک کرد تا بشینه و ییبو هم به اتاق رفت تا داروهای ژان و چیزهایی که گرفته بود رو بذاره.
"الان چه احساسی داری عزیزم؟"


ژان لبخند زد"خیلی بهترم، ممنونم مادر"


ژان به پسرش، وانگشیان که هنوز تو بغلش نشسته بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود و غمگین بنظر میرسید، نگاه کرد. ژان متعجب از اینکه وانگشیان بدون شیطونی تو بغلش نشسته بود پرسید"بیبی چه اتفاقی افتاده؟ جاییت آسیب دیده؟" ژان نگران پیشونی وانگشیان رو لمس کرد تا ببینه تب داره یا نه.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now