106-109+epilogue

1.2K 184 41
                                    

ییبو همونطور که پشت میز نشسته بود و منتظر صبحونه بود، گفت"بچه ها، بابا میخواد باهاتون حرف بزنه"، بچه ها سرشون رو تکون دادن و منتظر به پدرشون نگاه کردن.


"میخوام برای یه مدت پیش مادربزرگتون باشید، میدونید که مادرتون حال مساعدی نداره، منظورم این نیست که بیماره اما حامله است و دائما بد خلق میشه، میدونید که الان خیلی حساسه"


ووشیان بلند شد و روی پاهای ییبو نشست و بعد فریاد زد"منظورت اینه که مامان الان دیوونه شده؟" اما دهنش بلافاصله توسط ییبو پوشونده شد، ییبو با دقت به اطرافش گوش داد و وقتی فهمید ژان بیدار نشده نفسی از روی آسودگی کشید"من نگفتم مامان دیوونه اس"


ووشیان نگاهی به پدرش و بعد به برادرش که داشت بهش چشم غره میرفت انداخت "اما بابا اگه مامان مریض نیست پس دیوونه اس"
ییبو، وانگشیان و آیوان همزمان داد زدن"ووشیان!زبونت!"


ووشیان لب هاش رو آویزون کرد و سرش رو زیر پیراهن پدرش پنهون کرد. صبحانه توسط خدمتکارها چیده شد و ییبو به سرآشپز دستور داد تا غذای ژان رو به اتاقش ببره. ییبو بعد از صبحانه به سرکار رفت و آیوان همراه برادرهاش باید به خونه ی مادربزرگشون میرفت. آیوان به ژان که روی تخت نشسته بود و دست هاش رو روی شکم برآمده اش گذاشته بود، گفت"مامان، ما میخواییم چند روزی رو پیش مادربزرگ بمونیم"
"اوه به بابات گفتی؟"


آیوان سرش رو تکون داد و ژان در ادامه گفت"خب، میتونید برید، مراقب داداشات باش. حالا میتونی بری، خسته شدم و باید بخوابم" و دراز کشید. آیوان فورا دستش رو روی دهن ووشیان گذاشت و بلافصه هر سه بیرون رفتن.


ووشیان نگاهی به آیوان که پشت فرمون نشسته بود و وانگشیان که داشت کتاب میخوند کرد"به مامان میگم که شما دو تا منو اذیت کردید!"
وانگشیان همونطور که داشت کتاب میخوند گفت"من که همچین کاری نکردم و تو هم هیچ مدرکی نداری"ووشیان اخم هاش رو تو هم کشید و بعد از گره کردن دست های کوچولوش مقابل سینه اش، به طرف دیگه ای نگاه کرد.


***


منشی ییبو روبه رئیسش گفت"ببحشید رئیس، همسرتون اینجاست و میخواد شما رو ببینه. گفتن تا دو دقیقه فرصت دارید تا اتاق رو خالی کنید در غیر این صورت خودشون همه رو بیرون میکنن"


اما همون موقع شیائو ژان عصبی وارد شد و سر کارمندها و بعضی سرمایه گذارها فریاد زد"همه بیرون!"


ییبو آهی کشید و صورتش رو با دست هاش پوشوند، نمیدونست باید چی بگه.


یکی از سرمایه گذارهای خارجی بلند شد"آقا شما کی هستید؟اینجا چکار میکنید؟"


ژان اخمی کرد"بهت نشون میدم کی هستم، فقط صبر کن!" و قصد داشت سمت مرد بره که ییبو بغلش کرد. ژان با حس برخورد نفس های گرم ییبو به گردنش نالید.

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now