025-030

1.4K 230 11
                                    

بعد از اینکه آیوان رو خونه ی والدینش گذاشت به خونه ی خودش برگشت. ییبو، ژان رو بلند کرد و کمکش کرد روی صندلی بشینه و خودش هم کنارش نشست، آهی کشید، ییبو به ژان که به پاهاش خیره شده بود نگاه کرد و شروع به حرف زدن کرد"بیبی، بخاطر دیشب متاسفم، فکر میکردم برات دردسری ایجاد نمیکنم، فقط باید بهم قولی بدی"

دستش رو به سمت شکم برآمده ی ژان برد و نوزاش کرد، ژان وقتی لگد کودکش رو حس کرد، زمزمه کرد"باشه"

ژان چشم هاش رو از ییبو برنمیداشت. ییبو لب هاش رو لیسید و صورتش رو برای بوسه ی کوتاهی به صورت ژان نزدیک کرد"دوباره تحریکم نکن. من عاشقتم و نمیتونم بدون تو زندگی کنم، من باهات ازدواج کردم چون تو فرد مناسبی واسه ی من هستی"حرف های ییبو باعث شد ژان زندگی دوران دانشگاهش رو به یاد بیاره.

«فـلش بـک»

روز بعد ژان برای حرف زدن با همگروهی هاش در مورد تحویل گزارش کار، زود از خواب بیدار شد. ژان بعد از آماده شدن و صبحانه ی مختصری خورد تا ساعت 6 ونیم صبح از آپارتمانش خارج بـشه. یه روز جدید و کامل انتظارش رو می کشید و بخاطر همچین روزی خیلی خوشحال بود. موقع عبور از خیابون با دیدن پسر دیوونه ای که دیروز سر راهـش سبز شده بود، یخ زد. وقتی مرد برگشت، ژان با کمک شال گردنی که دور گردنـش بود، صورتش رو مخفی کرد. اگه به اینجا اومده بود تا پیداش کنه، قطعا حالا تیرش به سنگ می خورد. ژان به گروه شش نفره ای که داشت بهش نزدیک میشد ملحق شد تا کنار اونها یواشکی از مرد عبور کنه، اما مرد چند قدم به جلو برداشت و با دستوری که داد مانعشون شد. به جایی که ژان و هم گروهی‌هاش ایستاده بودن اشاره کرد" متوقفشون کنید" بعد مثل یه سگ شروع به بو کشیدن تک تک اونها کرد. با نیشخندی روی صورتـش مچ دست ژان رو گرفت و سمت خودش کشید و باعث شد ژان داد بلندی بزنه و شالی که صورتش رو پوشونده بود، دربیاره.
ژان درحالیکه به اطراف نگاه میکرد شروع به صحبت کرد"چی میخوایی؟تو دیگه کی هستی؟ تا حالا ندیدمت"

مرد دیوونه لبخندی زد و دستبندی رو بیرون آورد و مقابل چشم‌های ژان تابش داد. ژان با دیدن دستبند متعجب شد اما بلافاصله خونسردیش رو حفظ کرد. ییبو همونطور که بهش نزدیک تر میشد، گفت"حالت صورتت همه چیز رو نشون میده، فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی پسر کوچولوی دیوونه؟"

ژان با نزدیک شدن ییبو بیشتر خوش رو عقب کشید تا اینکه با برخورد به ماشین مرد دیوونه متوقف شد. همونطور که از نگاه کردن به مرد روانی طفره میرفت، زمزمه کرد"به پلیس زنگ میزنم، داری بهم توهین میکنی، همه شاهـدن، وقتی بریم دادگاه همشون به نفع من شهادت میدن"

مرد دیوونه چونه ی ژان رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه. بعد با انگشت های بلندش لب های ژان رو لمس کرد.

"توهین که هیچی نیست، میخوام کاری کنم که به حبس ابد محکوم شم" و بعد از این حرف لب هاش رو روی لب های متعجب ژان گذاشت. دانشجوهایی که اطرافشون بودن حسابی جا خوردن. تابحال شاهد همچین چیزی نبودن، واقعا این روزها همه عجیب و غریب رفتار میکردن، مثل همین زوج که تمام بحث و دعواشـون تنها با یه بوسه ختم می شد.

شیائو ژان ییبو رو به عقب هل داد و بعد از پاک کردن لب هاش، تلفنش رو بیرن کشید و به پلیس زنگ زد و گفت توسط یه مرد دیوونه مورد آزارجنسی قرار گرفته. اما ییبو فرار نکرد و منتظر پلیس موند. ژان با اومدن پلیس به ییبو شاره کرد و وانگ ییبو اعتراف کرد که شیائو ژان رو بوسیده. ییبو دستگیر شد اما قبل از رفتن به ژانی که بخاطر نگاه بقیه دانشجوها خجالت زده بود، نگاه کرد و فریاد زد" این سومین اشتباهت بود، بخاطرت برمیگردم!" و همراه پلیس رفت اما با اینحال طوری بنظر میرسید که حتی ذره ای از دستگیر شدنـش ناراحت نیست. ژان گیج شده بود، اشتباه سوم؟ اما می دونست که هیچ اشتباهی نکرده! اون مرد واقعا دیوونه بود و ژان بابت اینکه اولین بوسه اش توسط یه ناشناس روانی دزدیده شده، هنوز هم شوکه بود. در نهایت تصمیم گرفت بیخیال روزی که با خوشحالی شروع کرده بود بشه و به خونه اش برگرده تا شایعات مبنی بر بوسه ی عجیب و غریبـش تو دانشگاه فروکش کنه.

«پایان فـلش بـک»
***

"من هم دوست دارم، لطفا من رو ببخش، قول میدم از امروز همسر خوبی باشم"

ژان درحالیکه چشم هاش رو بسته بود از نوازش دست همسرش روی کمرش لذت برد، تو این لحظه واقعا به همچین چیزی احتیاج داشت.

***

سه ماه بعد

هشت ماه از بارداری ژان می گذشت. ییبو تغییر زیادی کرده بود اما به این معنی نبود که برای همیشه دست از اذیت و آزار و گهگاهی کتک زدن ژان برداره! خصوصا زمانی که برای سفر کاری به خارج رفته بود اما خب اونقدر شدید نبود که کارش به بیمارستان بـکشه. آیوان بیشتر وقتش رو با مادر بزرگ و پدر بزرگش میگذروند، چون وقتی آیوان نیاز به کمک داشت ژان نمیتونست از پس بربیاد. امروز ژان دست پخت همسرش همراه با سرآشپزشون رو خورد، از اونجایی که ییبو بخاطر دست و پاچلفتی بودن ژان موقع بارداری ترس از آسیب دیدنش رو داشت به ندرت سرکار میرفت. ژان میدونست که باید بیشتر استراحت کنه اما اغلب اوقات تا ثانیه ای ییبو ازش غافل میشد میدید که باز هم با شکم گنده اش داره باله میرقصه.

"اجازه هست بعد از خوردن غذام یکم تمرین کنم؟"

به محض پرسیدن این سوال ییبو نگاه تندی بهش انداخت که باعث شد ژان غر بزنه. ژان تقصیری نداشت، این بچه اش بود که مدام دلش میخواست برقصه، ییبو باید درکش میکرد!

"اصلا بپر بپر نمیکنی! غذات رو بخور، بعدش کلی فیلم بارداری هست که بهت یاد میده چطور نرمش انجام بدی. بپر بپر کردن و مثل مایکل جکسون بریک رقصیدن تو این خونه ممنوعه!"

"این من نیسم که میخواد مثل مایکل جکسون برقصه! بچه میخواد! اما همیشه زورت به من میرسه! دیگه نمیخوام غذا بخورم، میخوام بخوابم!" ژان قاشق رو روی میز انداخت و باعث شد کمی ادویه ی ترشیجات داخل چشم ییبو بره، ییبو چشم هاش رو گرفت و از عصبانیت دندون هاش رو روی هم فشار داد.

"حتی فکرشم نکن نصف شب بیدار بشی و از گشنگی غر بزنی! چون اگه بیدار شی دیگه مثل دفعه ی قبل بهت اجازه نمیدم احمق صدام کنی، بجاش بخاطر سوزش گونه ات نه یک بار، بلکه دو بار، اشکت رو درمیارم!"

بعد از گفتن حرفش بلند شد و سمت سینک ظرفشویی رفت تا چشم هاش رو بشوره و ژانی که تو آستانه ی گریه کردن بود رو تنها گذاشت. ییبو وقتی برگشت ژان رو دید که روی زمین دراز کشیده و چشم هاش رو بسته.

"شیائو ژان همین الان بلند شو!"

ژان با شنیدن فریاد ییبو چشم هاش رو باز کرد و ایستاد، شکمش رو نوازش کرد "نمیخوام تو اون اتاق با تو بخوابم! تو همیشه سرزنشم میکنی! اینجا خوابیدن بهتره"

ییبو نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه. دست هاش رو مشت کرد.

ژان درحالیکه پوزخند میزد، مسخره اش کرد "خودت رو کنترل نکن، بیا من بی مصرف رو بزن! اصلا امروز به شکمم بزن!"

ییبو از ژانی که بهش پوزخند میزد دور شد. ژان شکمش رو نوازش کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه و بالاخره بعد از ده دقیقه تلاش موفق شد. به دنبال ییبو وارد اتاق مشترکشون شد و ییبو رو خوابیده روی تخت پیدا کرد. روی تخت رفت و سعی کرد جاش رو مرتب کنه. کمی نشست و غر زد "اگه همسرم فقط همین امروز بهم کمک کنه، قول میدم فردا تمام کتاب ها و فیلم‌های بارداری رو بخونم و ببینم"

ییبو بلند شد و به ژان کمک کرد بخوابه و به آرومی کمرش رو نوازش کرد. ژان چشم هاش رو با لبخند بست و بعد از چند دقیقه صدای خروپف نرم ژان شنیده میشد. ییبو از پشت ژان رو در آغوش گرفت و مثل ژان چشم هاش رو بست و تصمیم به خوابیدن گرفت، فردا صبح جلسه‌ی مهمی داشت.
روز بعد ییبو بعد از اینکه بیدار شد، آماده شد و به سرآشپز دستور داد تا برای صبحانه و ناهار ژان چه غذایی آماده کنه، چون مطمئن نبود بتونه برای ناهار خودش رو برسونه.

وسط جلسه بود که تلفنش زنگ خورد، هیچوقت تماس های ژان رو بخاطر بارداریش نادیده نمی گرفت چون ممکن بود تو این دوران حساس هر اتفاقی بیوفته. به محض وصل شدن تماس گوش هاش پذیرای گریه های ژان شد، بعد از معذرت خواهی از جمع برای صحبت با ژان گریون از اتاق بیرون رفت. ژان از گفتن مشکلش امتناع میکرد و به گریه ادامه داد، ییبو حدس زد مسئله باید جدی باشه پس جلسه اش رو کنسل کرد و به سمت خونه اش حرکت کرد. با رسیدن به خونه دید ژان هنوز نشسته و داره گریه میکنه. گریه های ژان با دیدن ییبو شدت گرفت. ییبو همونطور که به ژان کمک میکرد تا روی تخت بشینه پرسید"بیبی چی شده؟ آسیب دیدی؟"

ژان سری تکون داد و با لب های آویزون گفت " تشنمه، آب میخوام"

ییبو با اخم به ژان نگاه کرد"چرا از خدمتکار نخواستی؟ کلی خدمتکار واست استخدام کردم تا وقتی نیستم بهت کمک کنن"

ژان با گریه جواب داد"اما من میخوام تو بهم آب بدی، نه یکی دیگه"

ییبو دلش میخواست گریه کنه، واقعا ژان فقط بخاطر اینکه تشنه اش بود وسط یه جلسه ی مهم بهش زنگ زد و تا خونه کشونده بود؛ هیچ آدم عاقلی همچین کاری نمیکرد.

وانگ ییبو دستش رو بالا آورد و شیائو ژان همینطور که سکسکه می کرد، چشم‌هاش رو بست. وانگ ییبو بعد از اینهمه مدت بخاطر مراعات بارداری شیائو ژان، کمی صبور بودن رو یاد گرفته بود.

"کاری کردی که یه جلسه ی مهم رو کنسل کنم، فکر کردم چه اتفاق مهمی افتاده، اما با حماقتت مجبورم کردی بخاطر هیچی برگردم خونه! قسم میخورم چیزی نمونده که کاسه ی صبرم لبریز شه شیائو ژان، اونوقته که مثل سگ کتکت بزنم"

شیائو ژان با گریه جواب داد"من کار اشتباهی نکردم، اگه یه نفر دیگه بهم آب میداد می ترسیدم که بمیرم، نینی کوچولوم دوست داره، باباش بهم آب بده"

وانگ ییبو با هووف بلندی از جاش پاشد و با یه پارچ آب برگشت و پارچ آب رو به شیائو ژان گریون داد "تشنت بود دیگه مگه نه؟ پس همشو بخور! اگه تمومش نکنی اونوقت می برمت خونه ی پدر و مادرت و تا وقتی که بچه به دنیا نیومد حق نداری برگردی! قرار نیست بخاطر بالا و پایین رقصیدن هورمونات تجارتم به چخ بره"

ژان با لب و لوچه ی آویزون به وانگ ییبویی که ایستاده بود نزدیک شد. دست ییبو رو گرفت و روی شکمـش گذاشت و بعد از گذاشتن سرش روی سینه ی ییبو، چشم‌هاش رو بست.

شیائو ژان با ناراحتی گفت "میدونی که اگه همینطوری به داد زدن ادامه بدی، نینی ناراحت میشه؟اینطوری می ترسه و دست از بازیگوشی برمیداره، اونوقت منم مضطرب میشم و تهش یه آدم به زیبایی و خاصی من رو از دست میدی"

ییبو با شنیدن این واژه ها کمی آروم شد و دستی به موهای نرم ژان کشید و جواب داد "مضطرب نشو، به هرچی نیاز داشتی من اینجام، فعلا یکم آب بخور، میرسم این بچه از بس که بهت وقت استراحت نمیده، تمام مایعات بدنـت رو بمکه" و به ژان کمک کرد تا بشینه و بعد لیوان آبی مقابل ژان گذاشت و با دیدن لبخندش، لبخند زد.

***

شیائو ژان صبح روزی که یک هفته با نُه ماهگیش فاصله داشت با حس درد شدیدی تو شکمش بیدار شد. چند بار ییبو رو صدا کرد اما ییبو نالید و تو جاش چرخید تا به خوابیدن ادامه بده. ژان چاره ای نداشت جز لگد زدن به نقطه ضعف ییبو! ثانیه ای بعد ییبو درحالیکه مردونگیش رو محکم نگه داشته بود، سیخ وسط تخت نشست.

"حرومی چرا لگد میزنی؟ چه مرگته نکنه بازم جیش داری؟"

"نه جیش ندارم ولی دردم شدیده، یالا باید بریم بیمارستان"

"صبر کن دوش بگیرم، بعدش میبرمت بیمارستان"

جواب وانگ ییبو باعث شد ژان دلش بخواد با یه مشت به هزار تکه تبدیلش کنه! داشت از درد جون می داد اونوقت مردک احمق به فکر دوش گرفتن بود.

ژان محکم به ملحفه ها چنگ انداخت و با صدای بلندی داد زد "اگه سمت حموم بری، قسم میخورم میکشمت. دارم از درد میمیرم اونوقت تو حرف از دوش گرفتن میزنی؟ کله کیری، یالا همین الان منو برسون بیمارستان"

ییبو با پیژامه ای که به تن داشت، ژان رو بغل کرد. تو راه رسیدن به بیمارستان به پدر و مادر ژان و خودش اطلاع داد و بعد از ورود به اورژانـس، ژان مستقیم به اتاق زایمان منتقل شد.

"ددی"

وانگ ییبو داشت تو راهـرو، قدم میزد که صدای آیـوان رو شنید. با لبخندی پسرش رو بغل کرد و گفت "بیبی چرا اومدی اینجا؟ فکر میکردم تو خونه منتظر مامی، میمونی"

آیوان با سرخوشی جواب داد "نه ددی، میخوام همینجا نینی کوچولومون رو ببینم، بابابزرگ گفت مامان قراره بخاطر زحمتی که تو کشیدی یه نینی دیگه برامون بیاره" نگاهش پر از برق معصومانه بود.

ییبو با لبخند با پدر و مادر ژان نگاه کرد. ردی از نگرانی روی صورتـشون پدیدار بود. بعد از مدتی که انگار یک قرن طول کشید، صدای گریه ی بچه بلند شد. وانگ ییبو لبخند زد و آیوان با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید. چند دقیقه ی بعد پرستار با لبخندی روی صورتـش بیرون اومد.

"تبریک میگم، یه پسـر صحیح و سالمه"

وانگ ییبو خوشحال شد، حالا پدر یه پسر کوچولوی دیگه شده بود. بعد از انتقال نوزاد به اتاق مخصوص، همگی با هیجان برای تماشا رفتن. پسر کوچولو واقعا بانمک بود.

آیوان به پای ییبو چسبید "ددی، بلندم کن، منم میخوام ببینمش"

ییبو، پسرش رو بلند کرد و آیوان با دیدن نوزاد تازه به دنیا اومده، به وجد اومد. آیوان کمی حرکت کرد و دست کوچولوی کنجکاوش رو دراز کرد و به آرومی لپ نوزاد رو لمس کرد. نوزاد به آرومـی دهنش رو باز کرد و زبون ریزش پیدا شد.

ییبو پرسید "خیلی بانمکه مگه نه؟" و آیوان در جواب سریع سرش رو حرکت داد.

ژان چند روزی تو بیمارستان بستری موند و بالاخره بعد از اجازه ی ترخیص به خونه برگشت. تو این مدت وظیفه ی نگهداری از ژان و نوزاد تازه به دنیا اومده به عهده ی مادر ژان و ییبو بود که البته به خوبی از عهده اش براومده بودن. آیوان بیش از اندازه هیجان زده بود و بی وقفه برادر کوچولوش رو لمس می کرد و هروقت کنار مامانش به خواب می رفت، بی صدا مشغول تماشاش میشد.

شیائو ژان خواب بود و پسر کوچولوش هم کنارش دراز کشیده بود و آیوان داشت نوزادی که تازه بیدار میشد رو تماشا می کرد. تو سکوت صدای شکم بچه بلند شد و دقیقه ای طول نکشید که با صدای بلندی شروع به گریه کرد. آیوان لباس بچه رو بالا داد و مشغول نوازش شکمش شد. کمی سرش رو جلو آورد و انتظار داشت باز هم صدای شکم بچه رو بشنوه اما صدایی نشنید.

چیزی که توجه آیوان رو جلب کرد تکه ی کوچیکی از بند ناف بود که هنوز هم به ناف نوزاد متصل بود. سرش رو کج کرد و با دقت بیشتری بهش نگاه کرد اما باز هم نتونست بفهمه که دقیقا چیه "نینی گریه نکن، الان جداش میکنم، اینطوری حالت خوب میشه"

آیوان به نوزاد گریون نگاه کرد. کمی بعد پسر کوچولو مشت کوچولوش رو سمت دهنـش برد و مشغول مکیدنش شد.

آیوان لبخند زد "نینی، خیلی باهوشی، من انگشتمو تو دهنت میذارم، تو هم موقع کشیدن این، اگه دردت گرفت میتونی گازم بگیری"

آیوان انگشتش رو تو دهن بچه گذاشت. بچه ساکت شد و مشغول مکیدن انگشت برادرش شد. آیوان با حس قلقلک شروع به خندیدن کرد. طولی نکشید که ژان با صدای بلند آیوان که داشت میگفت، نینی داره انگشتش رو میخوره، بلند شد. چشم‌های ژان گرد شد و با اخم انگشت آیوان رو از دهن بچه برداشت و صدای گریه اش دوباره بلند شد.

"آیوان داری چیکار میکنی؟ اصلا دستت تمیزه؟"

آیوان با تعجب به انگشتی که کمی قرمز شده بود، نگاه کرد و گفت "مامی، میخواستم به نینی کمک کنم تا این چیزی که به شکمش چسبیده رو بکنم، بهش گفتم اگه دردش اومد انگشتمو گاز بگیره اما اون داشت انگشتمو قورت میداد"

شیائو ژان لباس نوزادش رو کنار زد تا متوجه ی حرف آیـوان بشه، اما بعد سریع نوزاد رو بغل کرد و محکم نگهش داشت "آیوان کی بهت اجازه داد بیایی اینجا؟"

"ددی بهم گفت میتونم بیام اینجا و با نینی بازی کنم"

ژان با عصبانیت گفت "برو بیرون، بدون اجازه ی من نباید با نینی بازی کنی. تو و پدرت قصد جون بچه رو کردین؟حالا برو بیرون و در رو پشت سرت ببند" و بعد نگاهی به دهن نوزادش انداخت و به این فکر کرد که انگشت آیوان چقدر می تونست کثیف باشه. آیوان با لب و لوچه‌ی آویزون از اتاق بیرون رفت. فقط میخواست یه برادر بزرگ خوب باشه اما مامانـش سرزنشش کرد.

"بیبی گریه نکن، مامان اینجاست" اشک روی صورت نوزادش رو پاک کرد و با شیشه بهش شیر داد و بعد از آروم شدنـش، لبخند زد.

وقتی وانگ ییبو از سر کار برگشت نگاهش به آیوانی افتاد که ناراحت رو پله ها نشسته. نزدیک شد و مقابلش زانو زد و پرسید "سلام مرد بزرگ، چرا اخمات تو همه؟"

"مامان بازم دعوام کرد"

ییبو خندید و موهای پسرش رو بهم ریخت. مطمئنا یه کاری کرده بود که باعث عصبانی شدن همسـرش شده بود "بگو ببینم نکنه دوباره به پیشونـی داداشت که خیلی هم نرمـه، تلنگر زدی؟"
آیوان سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد لباسش رو بالا زد "فقط میخواستم چیزی که اینجا چسبیده بود رو بکنم؛ ولی مامان بهم گفت برم بیرون، بهم گفت میخواستم نینی رو بکشم"
ییبو آهی کشید و آیوان رو بغل کرد "بریم آشپزخونه یکم بهت شکلات بدم"

***

"الیزابت، دیگه هیچ ایده ای نداری؟ آدماتو فرستادی سراغ خونه ام تا جاسوسی کنن؟ امیدوارم جان، زیردست وفادارت پیاممو بهت برسونه! یه زمانی میخواستم بخاطر اینکه زیادی به همسرم نزدیک شده بود، جونشو بگیرم اما باید آخرین نفر باشه. احتمالا تا الان سر گور دخترت درخت بزرگ شده و تو بهشته...نه نه بهشت نه جهنم! داره به سزای اعمالش میرسه.بهتره دست از بچه بازی برداری، این آخرین هشداره" ییبو با خنده از پشت خط به الیزابت گفت.

"فکر کردی به همین سادگیاست؟؟؟دخترمو بکشی و یه ذره هم پشیمون نشی!؟ یه کاری میکنم تقاص پس بدی"

"منتظرم الیزابت! اما بدون آخرین روزی که قراره تو این دنیا زندگی کنی نزدیکه،پیشاپیش خدا بیامرزدت"

ییبو تماس رو قطع کرد و با لبخند مشغول تماشای پسرش شد که داشت با لذت شکلات میخورد و بعد بهش ملحق شد.

یک هفته بعد از ترخیص از بیمارستان

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now