part 7

873 241 68
                                    

سوبین همونطور که بادوستاش حرف میزد و میخندید کیکش رو با خوشحالی میخورد
تهیون و کای خیلی ضایع با هم لاس میزدن
خوب، حداقل تهیون با هیونینگ لاس میزد
کای...خوب اون یکم تو این جور چیزا احمق بود حرفایی که تهیون میگفت رو میفهمید و خودش هم جواب میداد اما متوجه نمیشد که اون پسر دقیقا چی میخواد بگه

البته که کراش تهیون هم خیلی واضح بود و سوبین از چند ماه گذشته که ته واسه گفتن احساساتش جسور تر شده بود متوجهش شده بود

سوبین راحب این قضیه با تهیون حرف زده بود پسر مو قرمز اولش همه چیز رو انکار میکرد ولی از اونجایی که سوبین روی این قضیه کلیک کرده بود و مدام تکرارش میکرد
بالاخره پشیمون شد و به سوبین گفت که چقدر کای رو دوست داره

هرچند که کای توی این قضایا خوب نبود و این رفتارهای تهیون رو به عنوان "خوب بودن" برداشت میکرد ، اون تهیون رو به چشم یک دوست میدید ،‌‌ نه بیشتر !
اما سوبین حسی داشت که بهش میگفت کای هم همچین حسی نسبت به تهیون داره اما هنوز متوجهش نشده

سوبین آهی کشید،
آرزو میکرد که ای کاش اون هم کسیو داشت که با چشم های قلبی همونطور که ته به هیونینگ نگاه میکنه بهش نگاه کنه

به صندلیش تکیه داد و سرش رو پایین انداخت و خودش رو با کیکش مشغول کرد

سوبین همونطور که به بیرون از پنجره خیره شده بود مک کوتاهی به نوشیدنیش زد توی ذهنش غرق شده بود و دنیای واقعی رو برای مدتی رها کرده بود

وقتی یک نفر از کنارش رد میشد یا زنگ بالای در مغازه به صدا در میومد از جاش میپرید
نمیتونست جلوی ترسیدنش رو بگیره

داشت به زنگ در فکر میکرد که دوباره صداش باعث شد بلرزه اما این بار یک چیزی توحه سوبین رو جلب کرد
روش رو سمت در برگردوند تا ببینه کی وارد کافی شاپ شده
وقتی دید چه کسی وارد کافی شاپ شده قلبش از تپیدن ایستاد انگار کل دنیا داشت دور سرش میچرخید

سریع نگاهش رو گرفت اما اون موهای زرد کل ذهنش رو مشغول کرده بود

چوی یونجون بود.

بودن توی یک مکان با پسری که ناشناس بهش پیام میداد(و لاس میزد) اصلا موقعیت خوبی نبود

مخصوصا وقتی سوبین یونجون رو میشناخت و ماه ها بود که باهاش حرف نزده بود...

سوبین کاملا محو شده بود و یونجون رو از زندگیش حذف کرده بود.
بهترین تلاشش رو کرده بود تا اطراف جون نباشه و دیگه هیچ وقت بهش نزدیک نشه.

سوبین یونجون رو خیلی خوب میشناخت...اونا بیشتر از یک آشنای معمولی بودن.

صدای آشنایی سوبین رو از افکارش بیرون آورد و بدنش رو لرزوند ، صدایی که آرزو میکرد توی این لحظه نشنوه"سوبین؟"
آهی کشید و با چیزی که ازش میترسید رو به رو شد.

✦ 𝘐'𝘔 𝘏𝘦𝘳𝘦 Where stories live. Discover now