Part 30

771 187 26
                                    

به اتاقی که سوبین توش منتظر بود برگشت و توی تخت، برای سوبین، یه لونه‌ی کوچولو درست کرد
تا جایی که میتونست بالش و پتو آورده بود تا حسابی تخت رو به یه جای نرم و راحت تبدیل کنه و بدن پر از زخم سوبین کمتر اذیت بشه. سو منتظر موند و با ناراحتی و چشمای خسته‌اش به یونجون نگاه میکرد

"من__من متاسفم"

بالاخره یه حرفی از بین لبای سوبین خارج شد

"معذرت خواهی نکن، الان نه"

یونجون این رو گفت و به مکالمه خاتمه داد
سوبین روی کوه پتو‌ها دراز کشیدو تو خودش جمع شد وقتی بین اون همه پتو خودش رو بغل کرده بود خیلی کیوت و ستودنی شده بود
سوبین با چشمایی که غرق خواب بود گفت،

"ممنونم"

یونجون کنارش نشست و به آرومی موهاش رو نوازش کرد بخاطر لمس‌های سافت و آروم یونجون، لبخند کمرنگی روی لبای سوبین نشست

"لطفا__لطفا منو تنها نذار..."

سوبین به آرومی زمزمه کرد یونجون سرش رو تکون داد و کنارش دراز کشید ، یونجون دستش رو دراز کرد و دستای سوبین رو گرفت و گفت

"من پیشتم"

سوبین به آرومی دستاش رو توی دستای یونجون قفل کرد، مواظب بود که زیاد به زخم‌هاش فشار وارد نکنه
این موقعیت یونجون رو یاد گذشته‌ها مینداخت، اون زمانی که هنوز دوست بودن اونا همیشه موقع خواب همدیگه رو بغل میکردن و تو بغل همدیگه خوابشون میبرد
سوبین خودش رو  به یونجون نزدیک‌تر کرد و سعی کرد درد ناشی از حرکت کردنش رو تحمل کنه
به سمت یونجون چرخید و خوابید، و خب برای این کار نیازی به اجازه نبود
سوبین گونه‌اش رو روی سینه‌ی یونجون گذاشته بود و به ضربان قلبش گوش میداد‌
یون دست آزادش رو دور سوبین گذاشت و به آرومی پشتش رو نوازش کرد
فقط خودشون دوتا بودن، گذشته و حال فراموش شده بود همین الان، همین لحظه، اونا میتونستن همدیگه رو داشته باشن... اما فقط همین الان
یونجون به سمت جلو خم شد و بوسه‌ی آرومی روی پیشونی سوبین زد
نور ملایم مهتاب که از پنجره به داخل میتابید، به یونجون این اجازه رو داد که لبخند کمرنگ سوبین رو ببینه
کمی بعد، خروپف‌های آروم پسر جوون‌تر توی فضا پیچیده بود و دست‌هاشون هنوز هم توی هم قفل بودن‌

"تو لیاقت این همه زجر و عذاب رو نداری بانی"

یونجون تو تاریکی شب اینو گفت و اجازه داد قطره‌های اشک گونه‌اش رو تر کنه

همه چیز خیلی طاقت‌فرسا و سخت بود، همه چی و هیچی‌
دقیقه‌ها میگذشتن و تیک تاک ساعت سکوت فضا رو بهم میزد
یونجون یه ضعفی توی شکمش حس میکرد با خودش زمزمه کرد

" پس تو پسر مرموز من بودی... البته خیلی هم مرموز نیستی الان..همم"

ضربان قلبش کمی تند شده بود
همین الان، همین موقع، هیچی رو نمیتونست حس کنه، هیچی واقعی به نظر نمیرسید... این نمیتونست واقعی باشه حتما یه رویا بود...اما رویا نبود
یونجون نمیتونست چیزی و تجزیه تحلیل کنه تنها کاری که میتونست انجام بده، بغل کردن سوبین و امیدواری برای خوابیدن بود
اما خواب خیال نداشت به یونجون آرامش شب رو هدیه بده فقط چرخه‌ی بی پایان تفکرات و هجومشون بود
یکی پس از دیگری میومدن و قلب یونجون رو تکه تکه میکردن
یونجون متعجب بود که چه جوری هیچ وقت هیچی به چشمش نیومده بود
چه جوری هیچ وقت به هیچی مشکوک نشده بود
یعنی از وقتی که با هم دوست بودن جینیونگ به سوبین آسیب میزد؟
یعنی یونجون انقدر کور بود که هیچ کدوم از این نشونه‌ها رو نمیدید؟ چه مدت بود که این جریان ادامه داشت؟ شاید یه مدت طولانی...
یونجون اون شب‌هایی که سوبین به خوابگاه میومد و
کل شب رو باهم وقت میگذروند رو به یاد آورد وقتی که کل شب رو با هم سرکله میزدن تا اینکه خوابشون ببره یا وقتایی رو که عصر‌ها روی کاناپه لم میدادن و نور عسلی آفتابِ غروب به کل اتاق حس گرم و دوست داشتنی میداد، و در حالی که تی وی روشن بود سر سوبین روی شونه‌ی یونجون استراحت میکرد
لمس‌های ناخوداگاه، دست تو دست هم و بغل کردن هم، حتی بدون اینکه متوجه‌ش بشن
ساعت سه صبح توی آشپزخونه رقصیدن، آهنگ خوندن موقع ماشین سواری تا درد گرفتن گلوشون، حرف‌ زدن‌های شبانه و طولانی پشت تلفن تا اینکه خوابشون ببره

✦ 𝘐'𝘔 𝘏𝘦𝘳𝘦 حيث تعيش القصص. اكتشف الآن