Part 10

754 234 15
                                    

سوبین همونطور که خودشو میکشید موبایلش رو پایین گذاشت
دستی روی چشماش کشید همچنان سنگین و پف کرده بودن چون دقیقا چند لحظه پیش از خواب بیدار شده بود
نور خورشید از پنجره عبور میکرد و باعث روشن شدن اتاق میشد
هنوز خیلی زود بود واسه همین تهیون و کای رو بیدار نکرده بود
هردوشون توی بغلش جمع شده بودن و خیلی آروم خر خر میکردن

بخشی از ذهنش دوست نداشت هرگز اونا رو بیدار بکنه باید بهشون چی میگفت؟ چطوری حقیقت رو میگفت؟
هر چند که اصلا تصمیم نداشت واقعیت رو بگه
باید برای همیشه یک راز بمونه

سوبین صورتش رو مالید و تق گردنش رو گرفت
تهیون تکون ریزی خورد و دستاشو دور سوبین حلقه کرد
در حالی که حرکت میکرد یکم غر زد و چشم هاش رو آروم باز کرد تا به نور آفتاب عادت کنه
سوبین انگشتاشو آروم روی موهای قرمز ته کشید و زمزمه کرد
"صبح بخیر"

تهیون جواب داد و دوباره چشم هاش رو بست

تهیون دوباره چشم هاش رو باز کرد و این بار هوشیار تر بنظر میومد سرش رو بلند کرد و آرنجش رو تکیه گاهش قرار داد تا بتونه سوبینو ببینه

چشمای خوابالود ته به گردن سوبین خورد و آهی کشید
سوبین دستش رو بالا آورد تا کبودی ها و ردای قرمز روی گردنش رو کاور کنه

تهیون دوباره آه کشید و سوبین رو بغل کرد و گونشو به قفسه سینه پسر بزرگ تر چسبوند

"بین وقتی کای بیدار بشه باید همه چیزو برامون تعریف کنی راستشو بگو بهت التماس میکنم"

تهیون به وضوح از سوبین ناراحت بود و سوبین احساس گناه میکرد

سوبین زمزمه کرد

"معذرت میخوام تهیون"

اون همیشه عذر خواهی میکرد

تهیون محکم تر سوبین رو بغل کرد و گفت

"لطفا معذرت خواهی نکن ببین این تقصیر تو نیست...و من ازت عصبانی نیستم فقط دلم نمیخواد ببینم که تو آسیب دیدی، این عذابم میده تو بهترین دوستمی و من میخوام که بهت کمک کنم تا بتونی بهتر باشی"

قلب سوبین درد میکرد چطوری همچین دوستایی پیدا کرده بود که انقدر بهش اهمیت میدادن اون لایق این حجم از نگرانی و عشق نبود.

سوبین بالاخره جواب داد "میدونم ولی این فقط---- نمیدونم...سخته که خوب باشم"

تهیون زمزمه کرد"عیبی نداره اگر گاهی خوب نباشی"

تهیون همیشه میدونست چی بگه تا ذهن منفی سوبین رو آروم کنه فکرای سوبین همیشه از درون میخوردنش تا جایی که دیگه حس میکرد هیچی ازش نمونده اما تهیون همیشه اونجا بود تا یک جوری افکارشو رو کنترل کنه
حتی اگر فقط برای چند دقیقه بود سوبین حالش بهتر میشد

تهیون همیشه میدونست چی بگه تا ذهن منفی سوبین رو آروم کنه فکرای سوبین همیشه از درون میخوردنش تا جایی که دیگه حس میکرد هیچی ازش نمونده اما تهیون همیشه اونجا بود تا یک جوری افکارشو رو کنترل کنه حتی اگر فقط برای چند دقیقه بود سوبین حالش بهتر میشد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

●

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

○●○●○●○●○●○●○
سلام فرشته هااااا
سو دیدین چیشد =)
اول شدن بین فیکای تی اکس تی
خاب واقعا شاد شدم و مرسی ازتون
این پارت شرطی نداره و فردا شبم پارت طولانی تری اپ میکنم
به مناسبت این اتفاق خوشحال کننده

ولی شما هم کم لطفی نکنید و حداقل یکم نظر بدید
باشد که دل من را شاد کنید فرشته هاا

✦ 𝘐'𝘔 𝘏𝘦𝘳𝘦 Where stories live. Discover now