با پیچیدن صدای زنگ توی گوش هاش یک دستش رو بلند کرد و بی توجه به جسم کنارش با تنبلی کمی به سمت گوشیه روی پاتختی خم شد و برش داشت
چشم های چسبیده به همش رو با وجود نور کور کننده آفتاب نیمه باز نگهداشت و به صفحه ی گوشی نگاه کرد
با دیدن شماره ناشناس پوفی کشید و شروع به تکون دادن جنازه ی کنارش که سرش رو تا گردن مثل کبک لای درز بین بالش ها فرو کرده بود کرد اما در جواب فقط اصوات نامفهوم دریافت کرد
-کاچان...
ایندفعه کمی محکمتر تکونش داد
+هنننننن؟ چتههه؟خیلی وقت میشد که به داد های کاچانش عادت کرده بود و حتی گاهی اوقات بدون اینکه حواسش باشه خودش هم تکرارشون میکرد
پس حتی این هم نتونست حالته خواب آلودشون رو به هم بزنه-کاچان پاشو یکی به گوشیت زنگ میزنه
دست باکوگو از یجایی مابین ساعد و کمر ایزوکو بیرون اومد و گوشی رو از دستش کشید و به دست دیگرش انتقال داد
-حرومزاده ،صبح روز تعطیلمو به گوه کشیدی
با چشمای همچنان بسته و صدای خواب آلوده تماس رو برقرار کرد و از لای دندون های به هم چسبیدش یک بله ی محکم و ترسناک گفت
صدای نازک و زنونه ای با کلمات نامفهوم به گوش میرسید که ایزوکو نظری راجبشون نداشت و اونقدری متوجه شد که حتی کاچان هم داشته به حرف های فرد پشت خط گوش نمیداده خیلی طول نکشید که پسر، عصبانی گوشی رو از روی گوشش برداشت و جلوی صورتش گرفت+حرومزاده اشتباه گرفتی، بمیر
حرف های فرد پشت خط ادامه داشت اما مثل اینکه باکوگو خوابش براش مهم تر بود چون بدون توجه به صحبتهای مزاحم پشت خط تلفنش رو قطع کرد و به سمت پسره نیمه نشسته و گیج روی تخت برگشت
+اینو بزارش رو پاتختی خودتم برگرد سرجات
ایزوکو سریعا گوشی رو به سمت پاتختی هل داد و خودش رو بین بازو های پسر بزرگتر جا داد
خوابش پریده بود، ولی انگار باکوگو دوباره وارد دنیای خواب شده بود و حالا حالا ها قصد بیرون اومدن نداشتسرش رو روی بازوی سفت پسر جابجا کرد و به صورت پسر آرومه کنارش خیره شد
موهای بلوندش نور زرد رنگ کوچیکی رو که از درز پرده راه خودش رو میون دوتا پسر روی تخت پیدا کرده بود ،بازتاب میکرد و مژه های بلندش روی گونه ی استخونیش سایه مینداختن
دست هاش بدون اجازه ی خودش مابین موهای بلوندش فرو رفتن و نوازش آروم تا روی گونه ی استخونیش ادامه پیدا کرد
با حس گرمای صورت کاتسوکی روی دستش و بالا پایین شدن قفسه سینش لبخند آرومی روی لبهاش شکل گرفتذهنش لحظه ای سمت تماسه بدموقع کشیده شد...
نسبت به تماس گیرنده ناشناس کنجکاو نبود ، اگه چیز مهمی بود کاچانش بهش میگفت و حرف نزدنش نشون از بی اهمیت بودن ماجرا میداداعتماد و صداقت...
دوتا اصل مهمه رابطه باکوگو و ایزوکو بود که قول داده بودن بهش پایبند باشن و تا امروز هیچکدومش شکسته نشده
رابطه اون دوتا رابطه ای بود که میشد روش اسم رابطه ایدهآل رو گذاشت و ایزوکو کسی نبود که اعتراضی داشته باشهاونا دو سال پیش به خانواده هاشون راجب گی بودنشون و اینکه همدیگه رو دوست دارن اطلاع داده بودن و درست سه ماه بعدش ازدواج کردن تا خانواده هاشون نتونن برای جدا کردنشون اقدامی انجام بدن
خانواده باکوگو اول کلی سر ناسازگاری زدن اما بعد از مدتی بیخیال شدن و پسرشون رو همونطور که بود پذیرفتن و توی تصمیمش همراهی و حمایتش کردن
باکوگو بخاطر داشتن چنین خانواده فهمیده ای خیلی خوش شانس بود درست برعکس ایزوکویی که از طرف مادرش طرد شده بود
سخت بود ولی باهاش کنار اومده بود و الان اون هم خودش رو یه باکوگومیدونستاون حاضر بود برای پسر روبروش که حالا نفس های عمیق و صدا دار میکشید حتی جونش رو هم بده. تمام اصل زندگی ایزوکو حول محور باکوگو میچرخید
وقتی یه آهنگ میشنید فکر میکرد "کاچانم ازین سبک آهنگا دوست داره" وقتی بوی کاتسودون توی خونه میپیچید با خودش میگفت "کاچان قراره بخاطر تند نبودنش دوباره دعوا راه بندازه" و کل روزش همینجوری میگذشت
اون با تمام وجودش کاتسوکی رو میپرستید و همه اطرافیانشون اینو تایید میکردن ، ایزوکو ترس شدیدی از ترک شدن داشت مخصوصا حالا که مادرش رو هم یجورایی از دست داده بود. اما کاچان هرگز قرار نیست ترکش کنه درسته؟
لب های نرمش رو روی لب های نیم باکوگو گذاشت و با لبخند آرومی بوسیدش. همه میتونن ترکش کنن اما باکوگو مطمعنا هیچوقت قرار نبود بره
_____________________________
ستاره ی کوچکه پایین هر چپتر را به آرامی قلقلک دهید
با تشکر♡︎
ΔΙΑΒΑΖΕΙΣ
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌
Fanfictionباکوگو و میدوریا چند ساله که ازدواج کردن همه چی بنظر آروم و دوست داشتنی میومد تا وقتی که ایزوکو متوجه سرد شدن باکوگو میشه... ________ __________ -bakudeku -tododeku