دست های پسره بلوند توی جیبش فرو رفتن...به نظر باکوگو زیادی داشت باهاش کنار میومد و روی این مساله حوصله به خرجمیداد...پستصمیمش قطعی بود
_ایزوکو: یک هفته...یک هفته پیشم بمون، بعدش هرجایی خواستی برو منم دنبالت نمیام
________________
ایزوکو بدون توجه به بی جواب موندن درخواستش دیگ پر آبی رو روی گاز گذاشت ، میخواست نودل تند درست کنه...درسته معدش اصلا به چیزای تند نمیساخت اما اون لحظه میخواست غذایی که میپزه به همون تندی ای که کاتسوکی دوست داره باشه
"شاید میموند؟"
نه!پسر مو بلوند همونطور که به حرکات آهسته ی ایزوکو در طول آشپزخونه نگاه میکرد دستی به بینیش کشید .
ایزوکو سعی داشت تو یک هفته چیو تغییر بده؟چی تو سره فندقیش میچرخید؟
باکوگو بعد چند دقیقه خیره شدن به پارکت چوبی با زبونش صدای کلیک مانندی دراورد و نگاهش رو به ایزوکو دوخت:+نچ نمیشه، یک هفته زیاده
"نمیمونه ، بازم تنها میمونی ایزوکو"دست های خواهشمنده ایزوکو بسرعت چاقوی روی میز رو ول کردن و چاقو بعد از چند بار تلو تلو خوردن از لبه ی کانتر روی فرش سفید رنگ فرود اومد.
"کاتسوکی نمیره نه؟ قراز نیست که جدی جدی بره؟"
احمق...معلومه که میره
انگشتهای لرزونه ایزوکو ، بازوی پسره بزرگتر رو چنگ انداختن و چشم های براقش به دکمه ی پیرهنش دوخته شدن_لطفا کاچان...خواهش میکنم...من به این چند روزه آخر نیاز دارم...ازم نگیرش
"چرا فکر میکنی باید براش مهم باشه؟ "
"تو بی ارزشی ایزوکو، باکوگو تا الانم فقط وقتشو پیشه تو تلف کرده"
"ازت متنفره، چرا باید قبول کنه ؟"
"قبول نمیکنه "سرش داشت منفجر میشد، صدای توی سرش با لحن های مختلفی بهش میگفت که کاتسوکی رفتنیه
پیشونیش رو به شونه ی باکوگو تکیه داد و زیر لب خواهش کرد:
_لطفا...رفتار ها و واکنش های ایزوکو کاتسوکی رو گیج میکردن، یک دقیقه بشدت منطقی و عاقلانه و دقیقه دیگه بشدت عاطفی و نا متعادل. حسی ته دلش میگفت با رفتنش، ایزوکو تو مراقبت از خودش به مشکل برمیخوره، همونطور که قبلا برخورده بود...
JE LEEST
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌
Fanfictieباکوگو و میدوریا چند ساله که ازدواج کردن همه چی بنظر آروم و دوست داشتنی میومد تا وقتی که ایزوکو متوجه سرد شدن باکوگو میشه... ________ __________ -bakudeku -tododeku