chapter 13

536 77 39
                                    

ماشین مشکی رنگش رو کنار پیاده رو پارک کرد و بعد از قفل کردنه دره ماشین، جلیقه ی طوسی رنگش رو روی ساعدش انداخت .

با بلند شدنش از روی صندلی چرمی و برخورد هوای سرد با کمره خیسش نفسش رو حبس کرد
باده خنک از لابلای تار های مرطوبه طلایی رنگه موهاش میگذشت و سرما رو به مغز و استخونش میفرستاد و سر دردش رو تشدید میکرد.

بینیه پر شدش رو بالا کشید و با پشت دست قطرات آبی که از گوشه ی شقیقش به سمت گردنش جاری میشدن رو پاک کرد.

چشم هاش نایی برای باز موندن نداشتن و از شدت خستگی سرگیجه گرفته بود.

با حس درد ناگهانی ای که توی قفسه سینه و شکمش پیچید چشم هاش رو بست و روی کاپوت خاکیه ماشین خم شد.

تصویر جلوی چشم هاش مثل همیشه نبود، انگار عینکی که مال خودش نیست رو روی چشم هاش گذاشته...همه چیز اندازه غیر عادی ای داشت

کوچه تاریک بود، اما نوشته های درهمی که توسط نوجوون های شیطون با اسپری رنگ نوشته شده بودن از خودشون نور منعکس میکردن...

قبلا فقط سرگیجه بود اما الان همه چیز براش عجیب بود، انگار رنگ ها قوی تر از همیشه بودن.

حاله بدش چند دقیقه بیشتر طول نکشید و با ترشح دوپامین توی بدنش حس کرد بار سنگینی شونه هاش رو خالی کرده.

حس سر زندگی داشت، حس تازگی، حسی که فقط وقتی پیش نوریکو بود تا ساعتها براش باقی میموند و این یکی از دلیل هایی بود که ازون دختر خوشش میومد.

لب هاش بعد مدتها کش اومد و لبخند بزرگی روی صورتش نشست، کلید طلایی رنگ رو دور انگشتش چرخوند و زیر لب شروع به زمزمه با آهنگی کرد که از خونه ی کناری درحال پخش شدن بود

بعد از‌رسیدن به دره چوبی، کلید رو روی سوراخ قفل گذاشت اما هرچقدر تلاش کرد نمیتونست کلید رو وارد قفل کنه...

_عوهه...ببین...کی شاخ شدهح...

چند‌ دقیقه ای رو صرف کلنجار رفتن با کلید و قفل کرد و در آخر خسته از تلاش های بی نتیجش روی پادری نشست و آروم مشتش رو به در کوبید

_دکوووو~

با پیچیدن صدای شل و ولش توی کوچه ی خالی و برگشتن صدا به سمت خودش قهقه ی بلندی زد و پیشونی داغش رو به چوبه خنکه در چسبوند.
صدای پاهای ایزوکو رو از اونطرف در میشنید ، اما سرش رو ذره ای تکون نداد

با محکم‌ باز شدن در و نمایان شدن جسم پسره کوچیکتر لابلای پتوی طوسی رنگش، سرش‌رو بالا گرفت و با چشم های قرمزش خیره به تیله های سبز رنگه ایزوکو شد

_درو باز کردی...پسره خوب~

چشم های خیس و نیمه باز ایزوکو با بیحالی به پسری که جلوی پاهاش چهار زانو نشسته بود و با لبخند احمقانه ای نگاهش میکرد خیره شد و  بار دیگه با جوشش چشمه ی خشک نشدنیه چشم هاش درخشید.

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now