Chapter8

910 113 97
                                    

دستهای پسر برای گرفتن کاغذ سریعا اقدام کردن اونقدری سریع که  ایزیکو آرزو میکرد کاش دست هاش از مچ قطع شده بودن...

+این...چیه؟
------------

نگاه ایزوکو گیج بین کاغذه چروک شده ی توی دستش و چشم های سرد و بی حس باکوگو میگشت
پسره روبروش حالا با حرکاتی آهسته و آروم تر یکی از صندلی های نهارخوری رو دراورد و روش نشست

_ کونه گنده ی لعنتیتو بزار رو صندلی برات میگم....

ایزوکو بدن بی حس شدشو روی مبل ولو کرد ، دنیا دور سرش میچرخید و محتویات معدش به طرز خطرناکی پیچ میزد

_امروز با وکیل خانوادگیمون صحبت کردم، کاغذی ک دستته نشون میده ما از لحاظ قانونی هیچ ربط کوفتی ای به هم نداریم گاد حتی ازدواجه بچه گانمون هم جایی ثبت نشده

دستای ایزوکو یخ کرده بود و میلرزید بغض ته گلوش سنگینی میکرد و اشک چشماشو میسوزوند سرش رو بین دوتا دستاش گرفت
انگشت هاش ناخوداگاه دور موهای فرش چفت شدن

+چرا...چرا اینکارو میکنی؟ برای چی؟ برای چی دنبال چنین چیزی رفتی کاچان؟
یه حسی درونه ایزوکو همه چیزو فهمیده بود..خیلی وقت بود

کاتسوکی دستهاشو توی جیبش فرو کرد و از روی صندلی بلند شد ، قدم های آرومش اونو سمت پسره لرزونه روی مبل کشوندن
مردمک های قضاوت گرش از سر تا پای ایزوکو رو بررسی کردن و اخر روی قطرات اشکی که روی شلوار طوسی رنگش فرود میومدن قفل شد
دسته گرمش راهشو بسمت صورت خیس از اشک پسر پیدا کرد و اونو محکم بالا اورد و فکشو بین انگشتاش فشار داد

_میخوای بدونی چرا؟ چون توی لعنتی کافی نیستی..توی احمق در حد من نیستی. میفهمی؟؟ تو یه بچه ننه ی کوفتی ای که همش دنبال توجهی یه آدم رو مخه کَنه برعکسه نوریکو ، نوریکو یه زن قوی و مستقله نوریکو تمام چیزیه که تو نیستی . تو یه بدشانسی ای یه بدبختیه بزرگ چه برای من چه برای مادره خودت..

چشم های عصبانیه باکوگو به زمرد غرق اشکه ایزوکو گره خورد، صحنه ی جلوش دل سنگ رو هم آب میکرد اما کاتسوکی عادت داشت
اون خیلی اوقات اشکای ایزوکو رو دیده بود و هشتاد درصده مواقع هم تقصیره خودش بود
چه تو بچگی که اشک ایزوکو بخاطر درده زخمایی که کاتسوکی رو بدنش بجا گذاشته بود درمیومد
چه توی مدرسه وقتی براش قلدری میکرد،یا توی راهنمایی که بهش گفته بود خودشو بکشه
اون عادت داشت چشم های براق و پر احساس ایزوکو رو غرق اشک ببینه هرچی نباشه اون خودش علته اشکای ایزوکو بود

_میدونی چیه؟ ازت متنفرم. از همه چیت ازون صورت زشت و کک مک دارت از هیکل افتضاحت از روحیه بچه گانه و لوست من از کل وجودت متنفرم ایزوکو ، کاش همون دبیرستان به حرفم گوش میدادی و هردومونو بدبخت نمیکردی
کاتسوکی خون جلوی چشم هاشو گرفته بود و حتی خودشم علتش رو نمیدونست
اما حتی اگه یه لحظه
فقط یه لحظه حواسشو به پسر بین دستاش میداد متوجه میشد که ایزوکو رو بدجوری شکسته ، بدتر از همیشه
ایزوکو نفس نمیکشید ، چشم هاش خیره به پارکت چوبیه پذیرایی بود
صدای هق هقاش نمیومد مغزش قفل کرده بود و روحش نابود شده بود ، خودش بود و جهنم اختصاصیه تو سرش
با برخورد محکم جسم فلزی کوچیکی به سرش چشم های تارش به زمانه حال برگشت و به حلقه مشکی براقه جلوی پاش خیره شد 
بعد از پیچیدن صدای بسته شدن در نفسی که نمیدونست حبس کرده رو آزاد کرد
حلقه ی حبس شده بین انگشت هاش رو محکم فشار داد، اشک هاش سریع تر از قبل گونه هاشو خیس کردن و هق هق های بلندش تو فضای خالیه خونه پیچید

ازت متنفره
کاچان ازت متنفره

_ن..نه...

مامانت ازت متنفره
بدردنخور

_بسه...

خوکه زشت
احمق
دنیا جای بهتری میشد اگه تو نبودی

_ب..بسه..

بمیر
تو فقط برای همه دردسر ایجاد میکنی
بمیر

_باشه

مطمئن شو چیزی از وجود نحست باقی نمیمونه

نگاهش به برگه ی مچاله شده ی گوشه ی اتاق خورد و لبخند دردناکی به ایده بچه گانش زد حق با کاچان بود اون واقعا  ادم لوسی بود..

_فقط یک هفته..یک هفته بهم فرصت بده.. انجامش‌ میدم

____________________________________

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now