با هر دقیقه ای که میگذشت ، حجم عظیم بیشتری از استرس و اظطراب وارد بدنش میشد و اون رو میلرزوند
ساعت ۱۱ شب بود و پسر مو بلوند هنوز به خونه بر نگشته بود ، نوک انگشت هاش بخاطر کنده شدن پوستشون به خون ریزی افتاده بودن و میسوختن اما ذهن ایزوکو اینقدر درگیر ساختن سناریو های احتمالی بود که فرصت تحلیل درد رو بهش نمیداد
اون تجربه این اتفاق رو داشت ، اون چندین سال از بچگیش رو هر شب به انتظار پدری که ترکش کرده بود نشسته بود و سر ساعت مشخص منتظر باز شدن در خونشون و نمایان شدن جسم خسته ی پدرش بود
اون فوبیای عجیبی که رفتن های بی برگشت داشت...
دست راستش بالا اومد و آروم روی گونه ی خودش کوبیده شد و با تکون دادن سرش خاطرات گذشته رو از بین برد+کاچان هیچوقت چنین کاری نمیکنه
"از کجا مطمعنی؟"
+اون...اون کاچانه....چنین کاری نمیکنه
"اون پدرت بود که رفت و این هم مادرت که نمیخادت"
صداهای لعنتی...
بار دیگه گوشی رو کنار گوشش گذاشت و منتظر نشست، اما صدای نفرت انگیز اپراتور خبر از خاموشیه دستگاه مخاطبش میدادیک هفته به همین ترتیب گذشته بود کاتسوکی شبا دیر تر میومد خونه، بدون خوردن شام روی تخت ولو میشد و گوشیش رو تو دستاش میگرفت
این روزا عصبی تر هم بنظر میومد
+شاید فقط از کاره زیاد خسته شده؟!
"هه اره حتما همینطوره"با پیچیدن صدای کلید داخل قفل سره پسره مو سبز به سرعت بالا اومد و سمت در پا تند کرد
با باز شدن در بوی ملایمی از الکل توی صورتش کوبیده شد+کا...چان؟
دو طرف لپ هاش رو از داخل گاز گرفت تا مانع ریزش اشک هاش بشه
حتی خودش هم نمیتونست دقیق بگه بعد دیدن فرد روبروش چقدر حوشحال شده
+کاچان... کجا بودی؟پسر مو بلوند بعد درآوردن کفش هاش بدون توجه به صدای پسره کوچیک تر که اسمشو با صدای لرزونی صدا میکرد راهش رو به سمت اتاق کشید
+کاتسوکی باکوگو دارم با تو صحبت میکنم!!
بدن کوچیکش بین در چوبی و بدن پسره بزرگتر مونده بود
+کجا بودی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟ چرا بوی الکل میدی؟ م..مستی؟ حالت خوبه؟ چرا یمدته اینجوری شدی؟ من کار بدی کردم؟
صداش با به آخر رسیدن جملاتش آروم تر میشد ، ایزوکو ترسیده بود و جدا هم ترسیده بود
این کاچان بود ولی کاچان نبود
دست های مشت شده باکوگو کنار صورت و کمر ایزوکو به سطح چوبی کوبیده شد و چشم های قرمزه عصبانیش به زمرد های ترسیده ی پسره لابلای دست هاش گره خورد_از سره راهم..گمشو کنار نفله
با شنیدن اون لحنه پر از نفرت بدنش زیر سایه ی پسر بالاسرش مور مور شد و لرزید
باکوگو دیگه نمیتونست...دیگه نمیتونست وجوده پسره مقابلش رو تحمل کنه
دیگه نمیتونست تظاهر به دوست داشتنش کنه...
نمیتونست تنها قولی که پسره روبروش داده رو نگهداره
دستش رو توی جیبش فرو کرد و کاغذ تا شده کوچیکی رو توی صورت ایزوکو کوبید
دستهای پسر برای گرفتن کاغذ سریعا اقدام کردن اونقدری سریع که ایزیکو آرزو میکرد کاش دست هاش از مچ قطع شده بودن...+این...چیه؟
To be continued ~
________________________________
YOU ARE READING
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌
Fanfictionباکوگو و میدوریا چند ساله که ازدواج کردن همه چی بنظر آروم و دوست داشتنی میومد تا وقتی که ایزوکو متوجه سرد شدن باکوگو میشه... ________ __________ -bakudeku -tododeku