Chapter 6

742 100 61
                                    

پلک های ایزوکو بخاطر باریکه ی نوره شیطونی که از لابلای درزهای پرده فرار کرده و روی صورت و موهاش نشسته بود لحظه ای تکون خوردن و بعد به آرومی باز شدن
دست های کنجکاوش طبق عادت روی ملحفه های سفید و خنک به دنبال جسم گرمی که همیشه درحد چند اینچ باهاش فاصله داشت گشتن...
با بی نتیجه موندن جستجوش مشت هاش از زیر بالش بیرون اومدن و برای چند ثانیه متوالی چشم های همچنان خواب آلودش رو فشردن
گوش هاش تیز شدن ، با شنیدن صدای به هم خوردن ظروف به سرعت از جاش بلند شد
"کاچان تو آشپزخونست"
عجله ی بی موردش و خواب آلودگی بدنش باعث شد پاهاش لابلای ملافه بپیچه و روی مچ دستش زمین بخوره
با پخش شدن درد توی تک تک استخونهای دستش نفس تیزی کشید و روی مچ دسته آسیب دیدش خم شد
با باز شدن در و برخورد آرومه دستیگره به دیواره پشتش پلک های اشکیه ایزوکو از هم فاصله گرفت و به قامت کت و شلوار پوشیده ی جلوش خیره شد
نگاه کاتسوکی روی تک تک اجزای بدن و صورته پسر روبروش چرخید
"رقت انگیز"
"دست و پا چلفتی"
"دکو"
یکی از دست هاش رو با بیخیالی داخل جیب شلوارش فرو برد و به ایزوکو نزدیک شد ، به محض پایین اوردن سرش چشم های سرد و قرمزش به زمرد های اشکیه پسره مو فرفریه جلوی پاهاش گره خورد
ایزوکو نگاه فرد مقابلش رو درک نمیکرد، نمیفهمیدش و برای اولین بار تو این چند سال....نگاه باکوگو باز هم باهاش غریبه شده بود
این ایزوکو رو میترسوند
پسره مو بلوند آروم روی زانو هاش نشست و هم قد ایزوکو شد ، نگاه خشکش به مچ تپله ایزوکو که بین انگشت های دست دیگش اسیر شده بود قفل شد
انگشت های بلندشو آروم به دوره مچه ضرب دیده ی پسر حلفه کرد و سفت فشار داد
پلک های ایزوکو با دوباره پخش شدنه اون درد تو ناحیه دستش به هم و سرش به سینه کاتسوکی فشرده شد

_آییی...نکن..درد میگیره

"ضعیف"
پسره موفرفری نفس شکسته ای رو تو سینه ی فرد مقابش بیرون داد و بوی کاراملیه همیشگیشو نفس کشید.
باد سردی از لابلای درز پنجره وارد اتاق شد و پوسته حساسه ایزوکو رو لرزوند

_خیلی بد افتادم...

صدای آرومش به گوش باکوگو رسد و اونو از تفکره مقایسه ی ایزوکو و نوریکو بیرون کشید
"خفه شو"

_بنظرت شکسته؟ 

+خفه شو

با ناگهانی پخش شدن صدای بم و تنده پسر درست توی صورتش بدنش لرز کوچیکی رفت

_کا...کاچان؟

+دهن کوفتیتو ببند

با محکم فرود اومدن پشت دسته کاتسوکی  روی شونش تعادلش رو از دست داد و محکم به پا تختیه پشتش برخورد کرد

+دیگه هم مثل یه انگل بهم نچسب

ایزوکو تو شوک فرو رفته بود، اونقدری که حتی رفتن کاتسوکی و بسته شدن در خونه رو ندید
دستش با بی تابی بدنبال پلاکه گردنبنده دور گردنش گشت و بعد پیدا کردنش قفل مکعب شکله کوچیک رو محکم بین انگشت های دست سالمش فشرد
"دیگه دوستت نداره"
اوه ببین حتی کاتسوکی رو هم خسته کردی"
ا

زت متنفره"

_نه! کاچان...هنوز دوستم داره...فقط خستست...فقط باید بیشتر درکش کنم...اون خوبه اون مهربونه...تقصیر منه...همه مشکلات و فشار روی اونه من حق اعتراض ندارم...

اشکای گرمش آروم راه خودشون رو پیدا کردن و از روی تک تک کک و مک های رنگیش گذشتن ، تنها چیزی که نشون میداد چند دقیقه قبل بشدت ترسیده   سکسکه های آرومی بود که گهگاهی از لابلای لب هاش در میرفت
لب هاش همچنان میلرزید و سرمای اتاق بدترش میکرد اونقدری که دردی که توی مغز استخون دستش پیچیده بود رو فراموش کرد

_بدونه..کاچان...خونه...سرد...میشه

اتفاق خاص و مهمی نیوفتاده بود اما ته دلش به هم ریخته بود و تو سر و قلبش آشوب بود، به هم پیچیدن معدشو حس میکرد و سرما بدنشو میلرزوند.
با آستینه نازکا لباسه توی تنش اشک های روی صورتشو پاک کرد و لبخند زد
بدون اینکه به مچ دستش فشار زیادی بیاره بلند شد و یک دستی تخت و مرتب کرد ، لباساش رو عوض کرد و وسایل روی پا تختی که بخاطر برخوردش به هم ریخته بودن رو سر جاشون چید

_چیزی نیست ایزوکو... درست میشه

ملحفه ی نازک رو برداشت و بعد تا کردن توی کمد گذاشت و پتوی کلفت دیگه ای رو دراورد و روی تخت پهن کرد
رو بالشی های سفید رنگ و  قدیمی رو دراورد و روبالشی های لیمویی رنگه جدید رو جایگزینشون کرد
یکی از روبالشی های سفید رو زیر بینیش گذاشت و نفس عمیقی کشید
با پخش شدن بوی کاراملیه کاتسوکی، پلک هاش رو بست و روی تخت دراز کشید

_حس خوبی ندارم، ولی بیا بدبین نباشیم...همه چی خوبه نه؟

__________________________
دستمالا رو بیارید ک اوضاع خیته....

متاسفانه هنوز زندم  عاح ㅠ~ㅠ
دوران امتحاناته و خلاصه پس از یک مرحله تخلیه گوارشیع پرملات روی برگه امتحان دینی اومدم خدمتتون
میدونم خیلی منتظر موندید و الان مومیایی شدید ولی خب چاره چیه 
یکسریا هم پنیک کردید فک کردید از زندگی ساقط شدم خواستم بگم نه باو ما ازین شانسا نداریم کح...
با کامنت ها و این ستاره گوگولیه این پایین پدر را خرسند کنید*-*

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Onde as histórias ganham vida. Descobre agora