chapter12

1.3K 127 209
                                    


Warning ⚠️ : self harm/ Suicidal thoughts

صدای آزار دهنده ی  قیچژ قیچژ برف پاک کنه سیاه رنگ تنها صدایی بود که سکوت ضخیم بین دو نفر رو میشکافت.

پسره کوچکتر کتونی های قرمز رنگش رو دراورده بود و پاهاش رو، روی لبه صندلی چرم گذاشته بود.

سرش رو به زانو هاش تکیه داده بود و بی توجه به سوختگی روی بازوش اونها رو به دور پاهای تپل و توپرش حلقه کرده بود.

پلک های سرخ و خستش که مدرکی بر بیخوابی شب قبل بودن، آروم سطح سوزناک چشماش رو میپوشوندن و بعد به سرعت کنار میرفتن.

قطرات بارون آروم خودشون رو به شیشه ماشین میکوبوندن، هوای تقریبا سردی بود اما داخل ماشین بخاطر بخاری پر قدرتی که روشن بود مثل سونا داغ بود.

نگاهش رو از پنجره گرفت و صورتش رو به سمت راننده ماشینه لوکسی که اسمش یادش نبود چرخوند.

تصویر جلوی چشم هاش چیزی بود که حاضر بود جونش رو هم براش بده.
موهای طلایی رنگی که با وجوده نبود آفتاب، نور کمرنگی رو منعکس میکردن
چشم های قرمز و مسخ کننده
اخم های گره خورده
و در آخر...
کاتسوکی باکوگو...یا به قول خودش کاچان

چطور همچین فردی شش سال تمام تحملش کرده بود؟
اگه ازش خسته شده حق کاملا با کاتسوکیه، میدونست آدم دوست داشتنی ای نیست و نخواهد بود.

قبول داشت که به زیبایی نوریکو و دختر های دیگه ای که برای پسره پشت فرمون صف کشیدن نیست و نمیشه
اما قلبش...مطمعن بود تنها کسی که فقط و فقط کاتسوکی رو  بخاطر خودش میخواد قلب دردناکیه ، که داره به آرومی توی سینه ی کک مکیه خودش جون میده.

تیله های سبز رنگش بار دیگه روی اجزای صورت فرده مقابلش دقیق شد
بنظرش انعکاس برخورد قطرات بارون با شیشه ی ماشین ، داخل چشم های کاتسوکی زیبا بود...انگار که کل جهان از دیده پسر ، توی خون و آتش باشه...
نگاهش از پوست سفید پسر به سمت بینی خوش فرم و لب های رنگ پریدش چرخید.

نوریکو چند بار  اونهارو بوسیده بود؟ چند بار دست هاشو گرفته بود؟ چند بار موهاش رو نوازش کرده بود؟..

خشمی درکار نبود، حتی حسادت هم نمیکرد ..اون اولیه ترین ویژگی ها جهت رقابت با نوریکو رو نداشت ، حسادت بی فایده بود..
تنها و تنها غم و درد بود که مثل خوره جونش رو میجوید و مثل اسید بند بند وجودش رو می سوزوند

یک هفته از وقتی که کاتسوکی با بیرحمیه تمام اون برگه ی لعنت شده رو توی صورتش کوبیده بود میگذشت اما دسته خودش نبود...هربار با یاداوری نبوده باکوگو یکهو روشنایی چشماش رنگ تاریکی می گرفت...

حس می کرد فضای ماشین بیش از حد براش تنگ و خفه کننده شده.
چشم هاش با تجمع اشک های بی پایانش سوزش آزار دهندشون رو از سر گرفتن.

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now