Chapter 4

1K 112 64
                                    

لیوان شیشه ای بین دستهای باکوگو جابجا میشد و دست گرم ایزوکو دایره های فرضیه کوچیک و بزرگی روی پشتش میکشید
کنجکاوی داشت اذیتش میکرد اما کاتسوکی نیاز به فضا داشت ، اون تقریبا یه حمله عصبی پشت سر گذاشته بود و این خوب نبود...
-ایزوکو!
با ناگهانی صدا شدنش از فکر درومد سیخ نشست ، دستاشو جمع کرد و سوالی به چشم های قرمز پسره کنارش خیره شد
-امروز..منشی جدید اومده بود ، جای آقای چویی..
پسر مو فرفری تند تند سر تکون داد و منتظر ادامه حرفای کاتسوکی نشست
-نوریکو...رو یادته؟
با خروج کلمات از دهن باکوگو ، دست پسر کوچیکتر روی یقیه پیشبندش مشت شد
+همونی که...همونی که مادرت میخواست که باهاش ازدواج کنی؟

پلک های کاتسوکی تیک های عصبی میزد و پاش رو تکون میداد
ایزوکو به پشتیه مبل تکیه داد و سعی کرد استرس ناگهانی ای که مثل یه سیب گنده راه تنفسشو تنگ کرد قورت بده.
نوریکو...دختر ارشد یایوروزو ها‌ و دوست دوران کودکی ایزوکو و باکوگو
و صد البته عروس برگزیده ی میتسوکی

اولین باری که مادر کاتسوکی راجب رابطشون فهمیده بود به بدترین شکل ممکن ایزوکو رو با نوریکو مقایسه کرده بود و یجورایی کل شخصیتشو زیر سوال برده بود
هنوز صدای فریاد های عصبانیه میتسوکی رو میشنید...

"-نوریکو از یه خانواده ی خوب و قابل احترام اومده اما این چی؟
-فکر کردی باهاش آینده ای داری؟ اون حتی تورو هم میکشونه ته چاه
-پسرم میدونم عذاب وجدان داری...این عشق نیست این فقط ترحمه..لطفا کاتسوکی"

با یاداوریه اون روز چین عمیقی بین ابروهاش شکل گرفت و نفس حرصی ای کشید
ترحم؟‌‌ کاتسوکی عاشقش بود ، چطور مادره خودش اینو نمیفهمید که اون دوتا برای هم ساخته شدن؟ اینکه تو بغل کاتسوکی فقط جای ایزوکوعه...کجای این سخت بود؟

+عوی، باز رفتی تو هپروت که...
با تکون خوردن شونه هاش، ایزوکو از یادآوری بدترین خاطرات عمرش دست کشید
دست هاش محکم دور گردن پسره مو بلوند حلقه شد و اون رو به آغوش کشید
-اذیت شدی نه؟ من از طرف همه ازت معذرت می‌خوام، درست میشه

بازو های گرم کاتسوکی دور بدن پسر تو بغلش پیچیدن، نفس های عمیقش در تلاش برای عقب زدن حس عذاب وجدان وجودش داشتن...دکو راست میگفت همه چیز درست میشه

-ببین کاچان، فقط من تو بغلت کامل جا میشم!

ایزوکو با خنده ی شیرینی در حالی که روی پای کاتسوکی نشسته بود گفت

+نفله...بلند شو پام شکست با این هیکلت نشستی روم؟ پاشو ببینم تخم سگ.

لبخند موذیانه ی کاتسوکی درحالی که داشت سعی میکرد پسر کوچیک تر رو از روی پاهاش به پایین پرت کنه ببشتر و بیشتر کش  میومد

__________________

انگشت های بلند کاتسوکی لابلای موهای فرفریه ایزوکو می‌چرخید و دست دیگش روی گوشیش مشغول بود
سر ایزوکو روی سینش بود
چشم های پسر مثل هر شب با لالاییه ضربان قلب کاتسوکی سنگین شده بود  و با روی هم افتادنشون سایه ی کوچیکی روی گونه هاش ساخته بودن ، با عمیق تر شدن نفس های ایزوکو، پسره مو بلوند مردد روی پروفایل مخاطب پین شده روی صفحه چتش کلیک کرد
تصویر دختر زیبا و خوش هیکلی که امروز با لبخند بهش خیره شده بود بار دیگه جلوی چشم هاش پدیدار شد
مردمک هاش روی تک تک اجزای صورت و بدن دختر می‌چرخید و داغ شدن صورتش رو حس میکرد.

اون یه زمانی عاشق نوریکو بود، چیشه گفت اولین عشق دوران نوجوانیش همین دختر با موهای تیره و لبخند شیطنت آمیز بود
ضربان قلبش بالا رفته بود و بعد مدتها این بخاطر بوی دارچینی که از بین شونه و گردن ایزوکو بلند میشد نبود
با نشستن نگاهش روی سینه های تو پره دختر قبل ازینکع کارش به جاهای باریک بکشه گوشیش رو خاموش کرد و روی پاتختی انداخت
پسره توی بغلش رو محکم تر بغل کرد و سرش رو توی گردنش فرو کرد و بو کشید...
ضربان قلبش بالا نرفت، در هر صورت اون از چیزای شیرین متنفر بود
_____

با صدای بشدت بلنده ساعت ، ایزوکو پریشون از جاش پرید و طبق عادت از روی بدن کاتسوکی رد شد و گوشیش رو از روی میز قاپید
با چشم های نیمه باز چند بار روی گزینه ی قطع الارم کوبید
اما صدا قطع نمیشد
+دکو!!‌اون لعنتی رو خفش کن..
با بلند شدن صدای داد کاتسوکی چشم هاشو باز کرد و دو سه بار دیگه روی دکمه قطع کوبید تا بالاخره صدای آزار دهندش خاموش شد
با بستن برنامه ی ساعت ، برنامه قبلی ای که باز بود روی صفحه به نمایش درومد...
قلب ایزوکو یه تپش رو جا انداخت و نفساش نا مرتب شدن

"حتما دسته خودم موقعی که چشمام نیمه باز بودن اشتباهی خورده روش"

سرش چند باری تکون داد و ذهنش رو از افکار منفی پاک کرد، شاید باکوگو فقط کنجکاو بوده که نوریکو چقدر تغییر کرده و این مشکلی نداره..
چشم هاشو با آسودگی بست و گوشی رو به روی پا تختی بر گردوند و بین بازو های گرم و قویه کاتسوکی خزید
این آغوش رو خیلی دوست داشت، این بو ، این ریتم نفس، این صدای ضربان قلب...ایزوکو کل وجودیت پسر بزرگتر رو ستایش میکرد.
تنها دلیلی که ایزوکو به خدا اعتقاد داشت وجود اثر هنری ای به اسم کاچان بود که حالا نفس های صدا دار میکشید و اخم هاش رو تو هم برده بود

با لبخند دستی روی موهای شلخته ی پسر کشید و بوسه آرومی بین ابروهاش نشوند و با لبخند بهش خیره شد

-کاچان..خیلی دوسِت دارم، خیلی زیاد...خیلی بیشتر از هرکسی. لطفا همیشه پیشم بمون

آخرین بوسه رو روی پلک های بستش نشوند و بعد دوباره زیر پتوش خزید و خودش رو به دست خواب سپرد

_____________

اوه...فقط میتونم بگم چه وحشتناک!؟..

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now