Chapter 2

1.3K 143 47
                                    

آخرین ظرف رو آب کشید و بعد خشک کردن توی کابینت گذاشت ، دستکش های نارنجی رنگش رو درآورد و نم دستاشو با پیشبند سبز رنگش گرفت
ساعت ۹:۴۵ دقیقه رو نشون میداد و کاتسوکی هنوز از سر کار برنگشته بود
همراه با نچ های آرومی که می‌گفت زیر دیگ غذا رو روشن کرد و محتویاتش رو هم زد
ذهنش سمت این نمی‌رفت که شاید اتفاقی افتاده، نه اینکه نگران کاچانش نباشه..فقط میدونست که هیچ چیزی نمیتونه اونو از پا بندازه
صدای چرخیدن کلید توی قفل به گوشش رسید، نیشخند آرومی زد .نمی‌رفت استقبالش
دکو الان کاملا با فردی به اسم کاتسوکی باکوگو قهر بود
صدای قدم های آرومی که بهش نزدیک می‌شد و میشنید

-پسره ی بدقول..

دستای گرم باکوگو دور کمرش حلقه شد و سرش رو بین شونه و سره ایزوکو فرو کرد

+شام چی داریم؟

نگاهه ایزوکو خنثی به بخار در حال خروج از دیگ قفل شد و دهنش چند بار برای دادن فحشی که هم نه بی ادبی باشه هم حرصش رو نشون بده باز و بسته کرد اما چیزی به ذهنش نرسید نگاهش به دست خودش کشیده شد و ملاقه تمیز رو محکم رو سره پسره مو بلوند فرود آورد
اخم هاشو تو هم برد
+وحشی نشو، گشنمه خب
لب پایینی کاتسوکی با حالت نمایشی ای کج شد و بینیش رو چین داد
+دلت میاد منی که قلبم تو شکممه رو اذیت کنی؟
نتونست زیاد عصبی بمونه..
از شدت بامزگی اون صحنه و لحنش صدای خنده های دکو تو فضای آشپزخونه پیچید
نیش باکوگو بخاطر موفقیتش در شکستن حالت عصبی پسر مقابل باز شده بود و حالا با خیال راحت تری حرف میزد

+جناب ایزوکو باکوگو دهن خوشمزت و باز کن و با من حرف بزن

ایزوکو لابلای بازوهای کاتسوکی چرخید و صورتاشون مقابل هم قرار گرفت

-جناب کاتسوکی باکوگوی گشنه برو بشین الان شامت حاظر میشه

لب های کاتسوکی نرم روی گونه ایزوکو چسبید و موهاشو نوازش کرد

+ببخشید دیر اومدم خب؟ درمورد شام هم فقط اینه که یکم..خستم

ایزوکو با دستاش صورت کاتسوکی رو قاب کرد و لب هاشونو کوتاه اما شیرین به هم وصل کرد

-میدونم کاچان، فقط داشتم شوخی میکردم

________________

ثانیه ها به آرومی می‌گذشتن و صدای آرومه تیک تیک ساعت دیواری و نفس های غیر منظم دوتاشون ملودی گرمی رو می‌ساخت
لب هاشون جنگ بی پایانی رو باهم شروع کرده بودن و ایزوکو همین الانشم نفس کم آورده بود
دستای گرم کاتسوکی زیر تیشرت آبی رنگش خزید و به شکمش چنگ آرومی زد و این آژیر خطر ذهنشو به صدا درآورد
سریع بوسه رو شکست و دستش روی سینه باکوگو چفت شد
-امشب نه
اخم های پسر روبروش در هم رفت و هوف عصبانی ای کشید
+سه ماهی شده که باهم نخوابیدیم دکو، مشکل کوفتیت چیه؟

سرش پایین افتاد و زبونش قفل کرد، نه اینکه بدش بیاد نه اینکه نخواد
کاتسوکی بدن عالی ای داشت، و اینجور مواقع که یجورایی میزد بالا جذاب تر میشد
اما ایزوکو یه فوبیای کوچیک داشت، اونم فوبیا به رابطه جنسی بود که بعد دوسال تغییری نکرده بود
معمولا اجازه نمیداد بیشتر از یه حدی لمس بشه و آخرین باری که باهم خوابیدن یجورایی مست بود و چیز زیادی یادش نبود
اما تجربه ی دوبارش با هوشیاریه کامل...یجورایی ترسناک بود
و مشکل اصلی این بود که کاتسوکی درباره فوبیاش میدونست اما یجوری رفتار میکرد انگار ازین مسأله بی خبره

با نشنیدن جوابی از طرف ایزوکو ، دستاش رو از دور کمرش باز کرد و پشت بهش دراز کشید

-کاچان؟

جوابی نداد،اعصابش خراب بود و اگه دهنش رو باز میکرد مطمعن بود چیزی می‌گفت که نباید می‌گفت
ایزوکو خیلی تلاش کرد جلوش اشکاشو بگیره و تقریبا موفق هم بود
از پشت به کاتسوکی چسبید و دستاشو دور بدنش حلقه کرد

-ببخشید..

میدونست مشکل کاتسوکی باهم نخوابیدنشون نبود بلکه هربار پس زده شدنش بود
اون آدم مغروری بود و مطمعنا غرورش با هر بار نه شنیدن صدمه میدید

-کاچان؟ ببخشید...دست خودم نیست بخدا..

صداش توی گلوش خفه شد. تقصیری نداشت هربار که کسی بیش از حد بهش نزدیک میشد  خاطرات نه چندان جالب دوران  راهنماییش که توسط دوستای باکوگو تقریبا بهش تجاوز شده بود توی سرش مثل یه تبلیغ مضخرف تلویزیونی پخش میشد

 بغضشو قورت داد و پیشونیش رو به پشت پسر بزرگتر چسبوند

-میشه ازم متنفر نشی کاچان؟ لطفا؟ قول میدم بهتر بشم.

کاتسوکی نفسشو آروم بیرون داد و به سمت پسر کوچیکتر برگشت و بازو هاشو محکم دور بدن نرمش حلقه کرد و محکم به خودش چسبوندش. فوبیای الان ایزوکو یجورایی تقصیر خودش بود. شاید اگه چند سال پیش ایده ترسوندن ایزوکو توی کوچه خلوت منتهی به خونشون  رو مطرح نمیکرد دوستهاش به قصد تجاوز دنبال ایزوکو نمیرفتن

یادشه ایزوکو روز ها چطور موقع برگشت به خونه از ترس میلرزید، چجوری وقتس یکروز توی راه دیدش و شونه شو گرفت از ترس همونجا زد زیر گریه ،چجوری خودش رو مثل یه خرگوش ترسیده تو بغلش مچاله کرده بود و بهش التماس میکرد نزاره  آدمای توی پیاده رو سمتش بیان، چجوری وقتی روز بعد خودش و دوستاش به قصد اذیت کردنش رفتن سر میزش تقریبا از ترس اینکه ایندفعه کاتسوکی هم بخواد باهاشون همکاری کنه  از هوش رفت 

 اون روز اولین باری بود که درده نگاهه ایزوکو وجودشو مچاله کرد، انگاری که تازه یادش اومد ایزوکو هم مثل خودش یه انسانه. دستش به آرومی روی موهای نرم ایزوکو فرود اومد و مشغول بازی با فرفری های موهاش شد

+آروم باش چیزی نیست، ایراد نداره...بیا فقط بخوابیم

_________________

زندگی زیباست

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌حيث تعيش القصص. اكتشف الآن