Chapter 11

819 99 180
                                    

نوک انگشت های بی حس شدش محکم پلک های سوزناکش رو میفشردند.

سوختگی درجه سه..
باکوگو در سن ۲۰ سالگی یک شاهکار به شاهکار های دوران دبیرستانش اضافه کرده بود، جای تشویق داشت.

صدای رفت و آمد، گریه های بی امون همراهانی که بیمارشون رو به دلیل های مختلفی از دست داده بودن، صدای تخ تخ پاشنه های ۱۰ سانتی پرستار همه و همه توی گوش هاش اکو میشدن.

+همراهه ایزوکو باکوگو؟

سرش رو با کرختی بلند کرد و چشم های قرمزش رو به چشم های خسته ی پرستار داد

صداش که بخاطر خشکی گلوش حالا خش دار شده بود توی راهروی شلوغ چرخید و آخر سر به هیچ جا نرسید :
_من..

با قرار گرفتن پرستار مقابل صورتش بدنش رو از حالت خمیده خارج کرد و به پشتی صندلی نارنجی رنگ تکیه زد

+نسبتتون؟
_همس...دوست پسرش

ابرو های پرستار از مکث سریعه پسر گره نازکی خورد، و با خودکار مشکی رنگش در گوشه صفحه چیزی یادداشت کرد

+سوختگی از شونه ی سمت راست تا زیر آرنج ادامه داره و حالا پانسمان شده، از هرگونه فعالیتی که نیاز به کشیدگی پوست و ماهیچه داره ، هرگونه ضربه فشار و ساییدگی که به پاره شدن لایه پوسته نازک شده ی اون منطقه ختم میشه فعلا پرهیز بشه. ترجیحا هر دو روز یکبار پانسمان عوض بشه و درصورتی که دور پانسمان رو با پلاستیک بپوشونید میتونه حموم بره.
علت از هوش رفتنش هم فشار عصبی ، کم خوابی و افت قند تشخیص داده شده. خب سوالی نیست؟

نگاه پرستار بار دیگر در آن روز گره چشم های بی حس و خوش حالت باکوگو شد
_کی میتونم ببرمش؟

سر پرستار بدنبال ساعت شیشه ای به دو طرف راه رو چرخید و بعد از چند ثانیه روی پسره بلوند برگشت:

+حدودا ۲۰ دقیقه دیگه سِرُمش تموم میشه. میتونید ببریدش فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه. اما اگه محل سوختگی عفونت کرد سریعا برش گردونید.
اتاقه ۱۲..

بعد از رفتن پرستار پلک های باکوگو یکبار دیگه روی چشم های سوزناکش رو پوشوند و نفس حبس شدش از بند سینه رها شد .

مدتها بود پاش به بیمارستان نکشیده بود، بوی الکل و رنگ سفید و آبیه دیوار ها و یونیفرم پزشک ها و پرستار ها همگی روی روحش خط مینداختند.

دست های یخ زدش داخل جیب های گشاد شلوارش مشت شده بودن.
با رسیدن به اتاق ۱۲ بدون در زدن یا حتی بیرون کشیدن دست هاش ، دره نیمه باز رو با فشاره شونش باز کرد.

وسط اتاق، ایزوکویی دراز کشیده بود که با چشم های نیمه باز و بی حسش از پنجره به هوای تاریک بیرون و رفت و آمد ماشین های کوچک و بزرگ خیره شده بود.

سوسو زدن برق توی چشم هاش حالا به لب زدن های ماهیه بیرون از دریا افتاده ای شبیه بود...همونقدر بی فایده

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now