9

163 54 7
                                    

P.9

فلش بک

بعد از اینکه مطمعن شد مادرش حواسش نیست شروع کرد به گشتن به اطراف قصر با کنجکاوی نگاه میکرد
با تعحب به ستون های قصر نگاه میکرد
واقعا شکوهمند بودن و زیبا
و این مغز تهیونگ 7 ساله رو مثل خوره میخورد
اون واقعا توی زیبای قصر مونده بود
و با دهنی که ازش اب میریخت به اصراف نگاه میکرد
همینجور که گیچ اصراف بود به صدا کودکانه ای کوش سپرد
انگار صدای یه بچه همسن خودش بود
مادرش بهش گفته بود از کنار در اتاق جم نخوره ولی الان وسط حیاط اصلی قصر بود
و حتی مادرش هم یادش نبود

"هیونگ ببین میتونم از درخت بالا برم"

صدای کودکانه ای که توجه اش رو جلب کرده بود دید
اون بچه به شدت ناز بود لپ و لب های پفکی داشت و چشمای ریز

"بیا پایین جیمینی میفتی "

تهیونگ همینجور که حواسش با پسر روی درخت بود متوجه پسر دیگه ای شد
اون پسر روی درخت جیمین و اون پیر بزرگ هیونگشه

دوست داشت اونم به جیمینی نشون بده که بلده از درخت بالا بره ولی همینکه میخواست به اونا نزدیک بشه دستی از پشت لبایش گرفت

"پسره احمق مگه بهت نگفتم جایی نرو"

و هزینه ای این کنجکاوی بچگانه اش سیلی های بود که از مادرش خورد

اب دماغش رو از گریه پاک کرد به مادرش نگاه کرد
اون خدمتکار قصر بود
یعنی بعضی وقتا برای جشن های خاص مادرش رو برای تزئین گل میاوردن و تهیونگ شانس اینو داشت وارد قصر بشه
چون بچه بود هنوز از اینکه الفاست یا امگا مطمعن نبودن بهش اجازه میدادن با مادرش وارد قصر بشه
همینجور که هق هق میزد اب دماغش رو با لباسش پاک میکرد یه دستمال سفید رو جلوی خوردش دید

"از این استفاده کن لباست کثیف میشه"

ه
این همون پسر لپ گلی بود همون جیمین
و تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد
اون واقعا ناز بود

"ممنون"

دستمال رو گرفت صورتش رو پاک کرد

"چرا گریه میکنی"

جیمین که از تمیز بودن صورت تهیونگ مطمئن شد دست های تپلش رو روی لپ های تهیونگ گذاشت و محکم فشار داد تا لب های ته مثل یه غنچه شدن

"ممنم دام مچنا"

تهیونگ به سختی حرف زد ولی جیمین واقعا چیزی نفهمیده بود

"چی میگی"

با اخم نگاهش کرد دستاش رو برداشت این روش فقط روی هیونگش جواب میده

"میگم مامانم دعوا کرد گفت انقدر ازیت نکن بچه"

جیمین انگار تازه یخش باز شده بود کنار تهیونگ نشسته و دست های اب دماغو تهیونگ رو پاک کرد و گرفت

blood in snowWhere stories live. Discover now