18

132 45 7
                                    

p.18

این علام جنگ بود
چشم های یونگی پر از اشک شده بودن و به بدن بی جون اداورد نگاه میکرد
دلش میخواست زجه بزنه
ولی اون تنها ستون اینجا بود
یونگی اون نامه لعنت شده رو خوند
بخاطر اون ادوارد کشته شده بود
تازه داشت به توجه اون پسر عادت میکرد
ولی انگار سرنوشتش چیز دیگه ای بود

اونا بزرگی ترین حامیشون رو از دست دادن
انگلستان انتقام خون ادوارد رو از یونگی میگرفت با کشتن اون
با بر انداختن پادشاهی امگا ها
ولی اینکار نکردن
چون اونا دیشب به راه افتاده بودن و به سمت انگلستان در حال حرکت بود
پس کسی نمی تونست بهشون به این زودی خبر مرگ پسرشون رو بده

پادشاه تهمین میخواست خودش رو تبرئه کنه
اون رو مثل نامجون بازنده جنگ نشون میدادن
شاید بخار همین دورغ بتونن از انگلستان برای براندازی خوناشام هادرخواست کمک کنن

سیاست همچین چیز کثیفی بود
کثافت های که میخواستی رو پوشش میدادی
و این برای تهمین اصلا جدید نبود
دلش ولی برای یونگی میسوخت
پسر بیچاره !

یونگی با توجه به صحبت های تهمین تصمیم به جنگ گرفته بود
اما مادرش راضی نبود
حالا بخاطر ادوارد هم‌که شده باشه باید میچنگیدن

باید هرچی زود تر ارتش رو جمع میکردن و نمی زاشتن کسی دیگه ای در باره مرگ ناجور ادوارد خبر دار بشه
دست های یخ کرده یونگی اشک های گرمش رو پاک کرد

و به ادوارد فکر کرد
هرکی این کار باهاش کرده بود میکشت
براش مهم نبود
اما انتقام اداورد رو میگرفت

انگار قلب یونگی توی همون‌ لحظه سنگ شده بود

چیزی از اطرافش حس نمی کرد
اما مادرش رو درک کرد
اون زن بیچاره هم مجبور شد این درد تحمل کنه
اما حداقل برا یونگی خوشحال بود
حداقل بچه ای نداشت
ولی یونجی مجبور بود با تمام این در حالش حواسش به یونگی باشه

همونجا بود که یونگی تبدیل به یونجی شد!

درسته یونجی اصلا دوست نداشت به این اتیش دامن بزنه
ولی خبر مردن ادوارد بین مردم باعث شده بود به شایعه های قدیمی دامن زده بشه
مردم ترسیده بودن اگه اونا میتونستن ادوارد که توی همون قصر پر محافظ رو بکشن پس دیگه مردم رو هم میکشتن
باید تصمیم میگرفتن برن سمت کدوم دسته!
پیش خوناشام ها یا پیش ملکشون باشن؟
معلومه اونا کنار کسی میموندن که بنظر برنده میموند
یونجی سریع تصمیماتش رو با مشاورش در میون گذاشت
تصمیم شد که هرچی زودتر به مردم درباره جنگ رو به رو صحبت بشه !

اما یونگی
یونگی چیزی حس نمی کرد
نمی دونست این اتفاقات واقعی یا نه
تمام عمرش به خواسته هاش رسیده بود
ولی با سختی
با بدبختی
شاید مردم میگفتن اون شاهزادس
اون مشکلی نداره زندگیش راحته
اما این با واقعیت فرق میکرد
مردم میتونستن درد های یونگی تحمل کنن سر پا وایسن
میتونستن این بدی ها رو تحمل کنن به زندگیشون جوری ادامه بدن که اتقافی نیوفتاده؟

blood in snowWhere stories live. Discover now