17

139 53 7
                                    


P.17

هوسوک سعی کرد درد قلبش رو کنترل کنه تا به حال یه همچین درد رو حس نکرده بود
حتی بدتر از درد تمرین بود
حس میکرد قلبش از بین رفتهه روش کلی فشاره

بخاطر فشاری که روی قلبش بود نمی تونست درست نفس بکشه

تقریبا هوا سرد بود

هوسوک گذاشته بود تا همه بخوابن بعد بره سراغ دستور هاش

دلیل اینکه هوسوک اینجا بود دستور جین بود
تقریبا همه قصر اونو میشناختن هیچ جوره نمی تونست وارد بشه
بخصوصو حالا که جیمین رو پیش خودش برده بود
پس معامویت رو به هوسوک داده بود
چون خوناشام بود رایحه نداشت و میتونست به راحتی رفت امد کنه

اما اگه کسی اونو میدید حتما بزاش بد میشد به همین دلیل اخر شب کارش رو انجام میداد

با توجه به گفته های جین
هوسوک دقیقا رو به روی همون پنجره قبلی نشسته بود
بازم یونگی و ادوارد رو میدید
دلش لحظه ای خواست جای ادوارد باشه
ادوارد یونگی رو از پشت بغل کرده بود
و روی گردن سفیدش بوسه میکاشت

کم کم با این صحنه ها قلب هوسوک بیقرار تر میزد دردش استخون هاش رو میسوزوند
ولی هوسوک نیومده بود تا خوش بختی اونا رو ببینه
پس خواست وارد عمل بشه

"خوشحالم که دارمت"

صدای یونگی باعث شد هوسوک متوقف بشه

چه صدای زیبا و چه جمله زیبا تری

حالاهم به ادوارد حسودی میکرد
اما به یونگی نه
اگه یونگی میدونست روز بعد چه اتفاقی میفته بازم خوشحال بود؟

هوسوک از اینکه اینجوری خوشی یونگی رو بگیره احساس شرم کرد
اون تازه ازدواج کرده بود حالا هوسوک...

هوسوک سرش رو تکون داد تا از این افکار بیرون بیاد

با خودش گفت الان بدترین موقیته حداقل براس یونگی
پس بدون توجه با درد و اتفاق های که توی اتاق  می افتاد بال زد رفت
نمی دونست رفته که بازم اون صحنه ها رو نبینه یا به یونگی فرصت بده
هرچی که بود گذاشت تا دوساعت دیگه

هوسوک با تصور صدا یونگی و اون تصاویر
توی خلسه ای رفته بود اما به زور خودش رو بیرون کشید
اگه دشمنی وجود نداشت هوسوک الان جای ادوارد پر کرده بود
اما اگه واقعا دشمنی وجود نداشت ایا واقعا هوسوک یا یونگی به وجود میومدن؟

****

جین بالاخره تصمیم کرد از فکردن دست برداره نمیخواست توی این راه اون کسی باشه که جانگکوک رو از دست میده پس برخلاف همیشه
خودش غذا پخته بود گفته بود کسی وارد اتاقشون نشه خودشون کاراشون میکنن

همینجور که ظرف ها رو روی میز کوتاه غذا خوردی میزاشت که صدای در بلند شد جانگکوک با تعجب به جین نگاه میکرد

blood in snowWhere stories live. Discover now