22

95 35 7
                                    

p.22

یونجی نمی دونست دقیقا چند روز گذشته
یه روز دو روز یا یک هفته
یونگی دود شده بود رفته بود هوا
هیچ خبری ازش نبود

یونجی همنجور که نقشه اش بود به فرستاده ای که از انگلستان اومده بود
قرار بود بگه توی جنگ شاهزاده رو از دست دادم اما الان هم ادوارد نبود و هم یونگی
به همین دلیل سعی کردن تا برای کمک از انگلستان کمک بخوان
اما انگار اهميتی به نبود یونگی نداده بودن
حتی دیگه از کره در برابر چین محافظت نمیکردن
چون هیچ اداوردی وجود نداشت

اما یونجی به هیچ کدام اهمیتی نمیداد
چون اون دوتا از پسر هاشو از دست داده بود
و این حالت که نمی دونست اونا زنده اند یا مرده
این خوره وجودش شده بود بند بندشو میخورد
چند باری تصمیم به یورش به سمت خوناشام ها کرده بودند اما
هربار بیشتر از قبل ضربه می دیدن
کشورشون در حال نابودی بود بدون هیچ پشتوانه
حتی مردم هم هیچ امیدی نداشتن داشتن خودشون رو برای نابودی اماده کرده بودن
حتی کارکنان قصر یکی یکی ناپدید میشدن
بدون هیچ سرپناهی بود
حتی کشورش رو هم نمی تونست اداره کنه
البته اگه چیزی به اسم کشور باقی مونده بود
اما در تعجب لشکر خوناشام ها حمله ای نداشتن
جوری که  امگا ها شروع میکردن اونا پاسخ میدادن
اما دیگه اونور دنبال جنگ نبودن
البته که معلوم بود حدف اونا چیز بزرگی که الان در سکوت و بی صدا راه میرن
یونجی نمیخواست این حرکت روی پسراش تاثیر بزاره

*****

دنیا سر یونگی میچرخید
تمام دنیا روی سرش خراب بود
هیچ چیزو باور نکرده بود
اینکه توسط یه خوناشام مارک شده بود
یه کشورش رو ازدست داده بود
البته که تمام امیدش این بود که از انگلستان به کشورشون کمک کنن بتونه خودش و جیمین رو نجات بده
جیمین از کنارش تکون نمیخورد
حتی یک قدم
جیمین سعی میکرد همیشه کنارش باشه
درد این اتفاق رو قسمت کنن و تحملش کنن
توی این چند روز یونگی به شکلی شکفت اوری با بو ها مشکلی نداشت و این احتمالا اثر مارک شدن توسط اون بود
هوسوک
حتی نمی خواست اسمش رو به زبون بیاره
اون حتی یک بارم بهش سر نزده بود
و این یه یونگی ثابت میکرد اون واقعا برای گند کردن زندگیش اونو مارک کرده و چیزی به اسم عشق حقیقی وجود نداشتن
درسته یونگی حسش کرده‌ بود
اون پسر جفت حقیقی اون بود
اما اون قلب برای کسی میزد که خفتش اونو کشته بود
پس فکر نمی کرد همچین اتفاقی بیفته
درسته که مارک شده بود ولی هنوز هم ادوارد کسی بود که یونگی دوستش داشت
اون فرد معمولی نبود
اون تنهایی یونگی رو با خودش پر کرده بود
برای اولین بار بهش عشق داده بود یه عشق واقعی اون دوستش داشت مواضبش بود ولی الان ادورادی وجود نداشت
اونو خیلی راحت از دست داده بود
بدون اینکه بدون قراره از دستش بده
بدون هیچ خداحافظی ای
یونگی خوشحال بود که حداقل توی یک اتاق زندانی شده
درسته که حق نداشت از اتاقش بیرون بره فقط جیمین میومد پیشش
و هیچ کسو نداشت جز جیمین چند باری رایحه گل رز خونی رو حس کرده بود
احتمال میداد اون بو مال جفتش هوسوک باشه
هوسوک دیگه به دیدنش نیومده بود
البته که هر دفعه دوست داشت پیش اون بره باهاش حرف بزنه
اما وقتی با خودش میگفت چی بهش بگه
اون چیزی برای گفتن نداشت
در اصل نمیخواست به یونگی دست بزنه
اما وقتی اونو دیده بود کنترلش رو از دست داده بود
ارادش به کامل از بین رفته بود
تنها چیزی که میدید این بود که یونگی با ادوارد بوده
اونشب رو به یاد اورد
و بعدش تعصب خوناشام اش بیدار شد
یونگی مال خودش بود
اون زوجی بود که الهه ماه براش انتخاب کرده بود
پس کسی جز خودش حق نداشت بهش دست بزنه
پس مارکش کرد
و بعدش تازه فهمید چیکار کرده
پدرش کلی اونو تهدید کرده بود که اگر بلای سر یونگی 
بياد نتونه درد تبدیل شدن رو تحمل کنه جانگکوک دیگه پدرش نیست
و بهش حق میداد
هیچ فکر نمی کرد اونو بدون اجازه مارک کنه
اصلا همچین چیزی توی برنامه اش نبود با این کار هم کشور خودش و هم امگا ها سردرگم شده بودن
اما چیزی ته قلبش بهش میگفت این سرنوشت بوده
شاید اگه یونگی رو نمی دید الان جنگ بود خون ریزی زیادی بود
اما هرچی که بود پشت در اتاق یونگی مینشست
خود یونگی اصلا نه حرف میزد و نه چیزی
اما وقتی های که جیمین پیشش بود هم مجبور بود غذا بخوره
و هم حرف بزنه
دوبرادر در باره بدبختی هاشون حرف میزدن جیمین خاطره طعریف میکرد تا حال یونگی خوب کنه اما تاثیری نداشت
هیچی
و هر بار هوسوک منصرف میشد برمیگشت
اما یونگی حسش میکرد
امید وار بود یک بار دیگه اون رو ببینه و محکم توی گوشش بزنه
بخاطر تمام ناحقی که در حقش شده بود بازخواستش کنه

*****

جین چند روزی بود که حتی یک کلمه حرف هم با جانگکوک نزده بود
این روی اعصابش بود
هیچ توجه ای به کاری که هوسوک کرده بود نداشت اون فقط میخواست باز ببینه جانگکوک عاشقشه یا نه
قبلا سعی کرده بود هرجور شده توجه اش رو جلب کنه
حتی با برهنه کردن خودش اما هیچ تاثیری نداشت
هیچ تاثیری
کم کم متوجه شد که کلا راه اشتباهی رو رفته باید خودشو نجات بده
پس پا گذاشت روی هرچیزی که توی این چند سال نقشه اش رو داشت
دیگه نمیخواست جوری باشه که بقیه رو ازار بده از همه بیشتر خودش
همونجا بود که با نامجون خداحافظی کرد
اون دیگه تموم شده بود
سوکجین درسش رو گرفته بود
باید از حالش استفاده میکرد نه گذشته
همونجا بود که لبخند بزرگی روی چهره الهه ماه نشست

_____
پارت کمه و سردرگمی داره چون موقعه ام دستم خود پارت اصلی پاک شد منم چون قول داده بودم سریع هرچیزی که یادم بود نوشتم اپ کردم بعدا درستش میکنم
لایک کامنت فراموش نشه

blood in snowWhere stories live. Discover now