11

146 49 14
                                    

P.11
جین رو روی تخت خواب انداخت و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه
بدون توجه به غرغر های جین از اتاق بیرون زد
تحمل نداشت احساس خفگی داشت و میخواست هرچه زوتر خودش رو از این مکان خلاص کنه
وقتی به خودش اومد فهمید تقریبا خیلی خیلی از قصر دور شده
و مثل همیشه باز توی جنگل بود
هروقت که اذیت میشد به اینجا میرسید
دوباره زیر اون درخت خشک شده نشست
هرچیم که بود جین حق نداشت باهاش اینجوری صحبت کنه یا مثلا اذیتش کنه به هر حال اون این روزا اصلا حس حال خوبی نداشت
میتونست بوی که چند روز دیگه توی این جنگل میپیچه حس کنه
بوی بچه های که یتیم میشن
بوی مرگ توی همه فضا بود حالش رو بد میکرد
جین کوتاه نمیومد
هیچوفت از خواسته هاش کوتا نمیومد
چند دقیقه ای شد که حضور جین رو احساس کرد انگار همراهش امده بود

"اینجای مثل همیشه "

جین کنارش نشست
درسته از تون حرفا فقط میخواست احساست کوک رو خدشه دار کنه تا بتونه ذهنش رو اشفته کنه که دست به همچین کاری نزنه

"نمیخوای باهام حرف بزنی"

جانگکوک توجه ای بهش نمی کرد بهش جواب نمیداد بهش نگاه نمی کرد

جین اهی کشید انگار زیاده روی کرده بود

"تو میدونستی هیچ وقت زیر بار اون کار نمیرم ولی چرا با پدر مادرم اونجوری حرف زدی
جلوی کلی خدمه اینجوری باهام صحبت کردی و منو خراب کردی ؟ "

جین کمی تاسف میخود خب حق با جانگکوک بود جلو خدمه سنگ روی یخش کرده بود ولی کی اهمیت میداد؟ اون فقط میخواست از خودش دفاع کنه البته به تنها شکل ممکنی که بلده

جین به شونه کوک تکیه داد

"از اولین باری که دیدمت نمی خواستم تورو با کسی شریک بشم
من بخاطر تو از خانوادم گذشتم نمیتونی بهم بگی بخاطر حرفای دوهزاری منو وفاداریم زیر سوال بردم "

درسته اون حرف ها فقط حرف بودن ولی دل جانگکوک عمیق شکسته بود جوری که خلا توش حس میکرد

"دوست دارم"
"منم "

هوسوک بی رمق وارد سالن شد ولی خب فقط مادر بزرگ پدر بزرگش اونجا بودن و البته وجود اون ها رو نمی شد تحمل کرد چون به همه چیزش گیر میدادن تازه فهمیده بود شاهزاده امگاها جفت حقیقیشه و باز به خودش و پدرش توهین میکردن
و البته هوسوک اون ها رو بی جواب نمیزاشت و خوب به خدمتشون میرسید ولی حالا اصلا حس حال نداشت

وارد اتاق شد و همون موقعه غرغر های پدربزرگش بلند شد

"اون مادر لعنتیت میدونی چی میگفت هوسوک"

هوسوک ادم بی ادبی نبود البته نباید به پدربزرگش بی احترامی میکرد هرچی باشه اون نمی تونست به بزرگ تر از خودش بی احترامی کنه
پس بدون توجه به اون دونفر که سعی داشتن مادرش رو یه هرزه نشون بدن ازشون عذرخواهی کرد خودش رو به اتاقش رسوند
بخاطر یونگی واقعا ناراحت بود
خب درسته  به مادرش قول داده بود و خب حرفای پدرش هم گوش کرده بود
ولی نمی دونست راه درست چیه
یعنی باید با اون وارد رابطه میشد
باید نمی دیدش
باید چیکار میکرد
نمی تونست وجودش رو انکار کنه
خب دورغ بود اگه بگه به ادوارد حسودیم نشده
یا مثلا دوست نداشت جای ادوارد اون باشه که لب های یونگی رو میبوسید و خب کاری دیگه
اما بازم نمی تونست
باعث عصبانیتش بود
اون از قیافه یونگی خوشش اومده بود البته فقط قیافه چون فقط دیده بودش
ولی چه میشد کرد
اون کجا و هوسوک کجا
اصلا اینا بکنار
اون دیگه همسر یه نفر دیگه شده
و هوسوک نباید بهش فکر کنه
چون بیخیال
ادم به چیزی که نداشته فکر نمی کنه
یا  دل سوزی نمیکنه
پس سعی کرد بخوابه باید میخوابید
باید میخوابید تا حداقل ذهنش رو منحرف کنه

blood in snowWhere stories live. Discover now