21

111 36 11
                                    

p.21

از روی زمین بلند شد با تعجب به دور برش نگاه کرد
زمین سبز بود
گل های بهاری بیرون زده بودن ولی مگه الان جنگ نبود
اونم در زمستان
انگار تمام سرمای اون روز گرماش رو به الان هدیه داده بود
حتی اسمون فرق داشت
اسمون بر خلاف اون زمان ابی بود با ابر های سفید
گرمایی که به صورت یونگی بر خورد می کرد تمام سختی زندگیشو از یاد برده بود
بدون هدف شروع کرد به راه رفتن
احتمالا که نه اما حتما مرده بود
وگرنه باید از زمان دیگه ای به جای دیگه ای رفته باشه ؟

"یونگی"

انگار صدای کسی رو شنیده بود کسی اونو صدا زده بود
چرخید تا دنبال صدا باشه
اما کسی نبود
انگار اون شخص پشت سر هم صداش میزد
هرچقدر که شاهزاده به اطراف نگاه می کرد یا جلو تر میرفت هیچ تغیری ایجاد نمی شد
کسی رو نمی دید
انگار توی دنیای دیگه ای گیر کرده بود

اما کم کم اون دونیا زیبا از بین رفت
هرچه خوبی اون دنیای خیلی بود از بین رفت
اما جیمین صداش میزد
هنوز نمی تونست درست اون دو ببینه و یا شایدم مثل قبل توی خیالاتش گم شده بود
اما هرچه که بود بالاخره چهره‌ جیمین رو پیدا کرد

****

جیمین دستمال خیس رو چلوند
به هیچ چیز جز هیونگش توجه نمی کرد
حتی به اینکه برای کمک به اون چند نفری هستند اما جیمین با چشم های بغض الود خودش دست به کار شده بود
دستمال خیس رو روی پیشونی یونگی گذاشت
پوستن مثل برف اون سفید تر شده بود و تب بدنش دست های جیمین رو میسوزوند

بدون توجه به تهیونگی که بهش گوش‌زد میگرد کارا رو به خدمتکارای که بهشون داده بودن بسپاره تمام حواسش رو به یونگی داده بود

"یونگی هیونگ خوب شو"

با بی حال ترین حالت ممکن گفت و دستمال روی چنگ زد

براش اهمیتی نداشت حالا تنها مهره سلطنتی کشورشون به دست دشمن افتاده
رسما شکست خورده هستن
یا اینکه توی این دنیا همه چیزشو از دست داده
تنها یک چیز براش مهم بود
حال الان برادرش مهم بود

کم کم داشت امیدش رو از دست میداد
دقیقا دو روز بود که یونگی رو به قصر اورده بودن
توی این مدت نه خواب درستی داشت نه خوراک درستی
از حال ارتش امگا ها خبری نبود

"ج.مین"

صدای کوتاه آروم یونگی جیمین رو به خودش اورد
شروع ‌کرد به فریاد زن اسمش
خدمه با تعجب به جیمین نگاه میکردن درسته که برای اوناهم سخته بود امگایی مثل خودش که از قضا شاهزلده ای بوده به این روز افتاده

"یونگی هیونگ صدامو میشنوی"

اشک هاس جیمین بی توجه روی صورت داغ یونگی میریخت و گلوی خشکش رو خیس میکرد

blood in snowWhere stories live. Discover now