Part One: Park Chanyeol

1.5K 413 183
                                    

PCY POV:

همیشه می‌دونستم که زندگی سخته و قرار نیست برای من همه چیز راحت پیش بره. یه دوستی داشتم که همیشه می‌گفت، سرنوشت آدم ها از قبل تولدشون مشخص شده و اگر تا امروز شانس نداشتی، بعدش هم همچین به شانس نداشته‌ات اعتماد نکن. راست می‌گفت. من هیچ وقت بچه خوش‌شانسی نبودم. در واقع من هیچ وقت خوش شانس نبودم.

از روز تولدم که هیچی یادم نیست ولی از زمانی که یادم میاد، توی یه یتیم خونه بودم و تقریبا هیچ دوستی نداشتم. نه که بچه های یتیم خونه بد باشن و بهم زور بگن و کتکم بزنن. نه. اتفاقا همه خیلی مهربون بودن و میخواستن به من نزدیک شن. ولی من متاسفانه نمی‌تونستم با هیچ‌کدوم دوست شم. لابد می‌پرسید چرا؟ خب من تا 5 سالگی حتی نمی‌تونستم حرف بزنم. اینکه چه اتفاقی برام افتاده بود که بهم شوک وارد شده بود و زبونم بند اومده بود رو هیچ کس نمی‌دونست. فقط میدونم که یه پدر و مادری داشتم که توی یه تصادف از دستشون دادم و بعدش من رو به پرورشگاه سپردن.

بعد از 5 سالگی، سعی کردم شروع کنم حرف زدن و تا 10 سالگی، با لکنت زبان شدید، حرف میزدم و بخاطر اینکه مسخره نشم، سعی می‌کردم با کسی دوست نشم که بعدش مجبور نشم باهاشون صحبت کنم. خب، تقریبا تجربه خوبی از دوست شدن با آدمها نداشتم.

به شدت منزوی بودم و از طرفی چیزی که همیشه اذیتم میکرد، هوش خیلی بالام بود. هیچ وقت کسی حتی فکرش رو هم نکرد ازم تست هوش بگیره. این هم دلیلش مشخصه چون من هیچ وقت حرف نمیزدم که کسی بخواد بفهمه من باهوشم. تو مدرسه هم چون گوشه گیر بودم، هیچ وقت مرکز توجه نبودم و از طرفی هم چون حوصله امتحان نداشتم، هیچ وقت نمره هام خوب نبود. برام مسخره بود که یه برگه بذارن جلوت و ازت بدیهیات رو بپرسن. پس من هم فقط یکم برگه رو سیاه می‌کردم و تحویلشون می‌دادم. ولی توی دفتر کوچکم که همیشه زیر تشک تختم قایمش میکردم، ایده های بزرگی می‌نوشتم و گاهی هم روی ایده هام مانوور می‌دادم.

لابد باز هم براتون سواله که چرا میگم هوش زیادم اذیتم میکرد. خب دلیل زیاد دارم: اول اینکه، هوش زیاد به چه دردی میخورد وقتی نمی‌تونستم حتی راجب ایده‌هام حرف بزنم؟ دوم اینکه، کی می‌خواست به ایده های بی نقص من، بال و پر بده؟ سوم اینکه، وقتی دیگران بهم چیزایی می‌گفتن که مزخرف و خنده دار بود و من با نگاهم بهشون می‌خواستم بفهمونم که چقدر احمقن، همیشه تنبیه می‌شدم و تهش می‌شد این:"پارک چانیول با اون چشمای گنده‌ت زل نزن به آدمها. تو اونها رو می‌ترسونی."

و خب ترجیح می‌دادم من هم مثل اونها، یه احمق باشم و بتونم حرف بزنم و بخندم. ولی خب، حتی تو این هم شانس نداشتم. خنده داره نه؟

وقتی که 14 سالم بود، تازه می‌تونستم خیلی راحت و بدون لکنت حرف بزنم و اون موقع بود که تونستم یه دوست پیدا کنم. یه پسر چینی با مزه که مثل من یه چال گونه داشت و بخاطر همین چال گونه، با هم دوست شدیم. همون موقع بود که ییشینگ بهم گفت:"پسر اگر تا الان شانس نداشتی، دیگه دنبالش نگرد."

Similar BUT differenT + After Story (completed)Where stories live. Discover now