Part 40: Kim Family

612 234 88
                                    

PCY POV:

وقتی به شهر دوهیونگ رسیدیم، به بکهیون نگاه کردم و دیدم به رو به رو خیره شده. گفت:"فکر نمیکنم تو این شهر بشه با ماشین دنبال خانواده ش گشت. بهتره پیاده بریم."

و سریع از ماشین پیاده شد. من هم به دنبالش پیاده شدم و در ماشین رو بستم و کنارش حرکت کردم. به سمت آدرسی که توی نامه بود، رفتیم و وقتی رسیدیم، یه خونه قدیمی دیدیم. به ساعت نگاه کردم که 7 صبح رو نشون میداد. گفتم:"به نظرت منتظر بمونیم؟ چون صبح زوده شاید خواب باشن."

سری تکون داد و به دیوار کنارش تکیه داد. این بکهیون ساکت، من رو میترسوند. میدونستم داره از درون خودش رو میخوره و خودش رو مقصر همه چیز میدونه. اینکه میتونست 14 سال پیش دوهیونگ رو نجات بده، اینکه شاید میتونست پیداش کنه و کمکش کنه، و همه اگر هایی که بهش فکر میکرد و من نمیدونستم. نگاهی بهش کردم و گفتم:"بکهیون، اگر به گذشته برگردیم هم تو نمیتونستی کاری از پیش ببری. دوهیونگ یکی از هزاران بچه ای بوده که شین بهش تجاوز کرده. اینکه تو دیدیش قبلا، دلیل این نیست که میتونستی نجاتش بدی!"

بهم نگاه کرد و گفت:"من نمیتونستم نجاتش بدم. این رو خودم بهتر از هر کسی میدونم."

و سرش رو پایین انداخت و گفت:"ولی میدونی یول..."

حرفش رو قطع کرد. جلوش ایستادم و سرش رو به سینه م تکیه داد و گفت:"اینکه من توی تمام این سالها سعی میکردم که فراموش کنم یه پسر رو لمس کردم و اون پسر از لمسهای من تحریک شده و اون شین حرومزاده بهش تجاوز کرده، الان جلوی چشمام رژه میره. من میخواستم دوهیونگ رو فراموش کنم ولی اون وقتی که من تقریبا فراموشش کرده بودم، به زندگیم برگشت و کاری که جراتش رو نداشتم بکنم، انجام داد."

صداش بغض داشت. گفتم:"دوهیونگ برای همه ما که قربانی شین بودیم، یه قهرمانه. اومدیم اینجا تا به خانواده ش همین رو بگیم."

با صدای باز شدن در، از هم فاصله گرفتیم و به مرد حدود 40 ساله ای که از در بیرون میومد، نگاه کردم و گفتم:"ببخشید، اینجا خونه خانواده کیمه؟"

مرد یه نگاهی به ما انداخت و تیپمون رو برانداز کرد و گفت:"کدوم کیم؟"

بکهیون گفت:"من یه آدرس از 14 سال پیش دارم که یه خانواده به اسم کیم اینجا بودن. میخوام ببینم هستن؟"

-:"طلبکارید؟"

-:"نه. ما به تازگی یه وصیت نامه به دستمون رسیده که قسمتیش، مرتبط با این خانواده است. میخوایم دینمون رو ادا کنیم."

مرد سری از روی تاسف تکون داد و گفت:"خانواده کیم فکر میکنم که حدود 10 سال پیش از این شهر رفتن. دیگه نمیتونستن اینجا بمونن."

یکم نزدیک شد و با صدای آرومتری گفت:"آخه پسرشون گویا زیرخواب مردای پولدار شده بوده و این یه رسوایی بود."

Similar BUT differenT + After Story (completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ