Part 22: Will You Come to my House?

763 274 130
                                    

سلام سلام به همه دوستای خوبم که سیمیلار رو میخونید.

خب خب گفتم شنبه و الان هم شنبه شده
امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید

و اینکه این قسمت کاملا کریسهو هست و اگر به کاپل های فرعی فیک علاقه ندارید، میتونید این پارت رو نخونید. ولی باز هم من بهتون پیشنهاد میکنم که حتما بخونیدش.

---------- ⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩⁦♡(ӦvӦ。)⁩-------


KRIS POV:

یه هفته از اولین دیدار من و جونمیون گذشته. در عین حال اینکه سعی میکنه خیلی جدی باشه، به شدت کیوته و خیلی خودم رو کنترل میکنم که صحبتهام رو کنترل کنم که ناراحت نشه یا خجالت نکشه، ولی به جرات میگم این یه هفته، واقعا حالم خوب بود. به جز دو مورد که هر دوش به شین عوضی برمیگشت. با اینکه کسی نمیدونست ولی من با بکهیون صحبت میکردم. حس میکردم دوباره داره حالت های گذشته اش برمیگرده. از طرفی هردومون واقعا نگران چانیول بودیم. با اینکه شین زندان بود، ولی به شدت آدم پرنفوذی بود و همین باعث میشد استرس ما بره بالا.

ساعت حدود 4:30 بود شاید که اسمس پیام روی گوشیم دیدم و خب، اصلا انتظار نداشتم که تایم کاری، پیام جونمیون رو ببینم. زده بود سریع بیا کافه روبه روی شرکت راجب یه مسئله مهم صحبت کنیم.

و خب، من هم یه مرد جنتلمن و سریع به درخواست اون، رفتم کافه. انتظار داشتم که تنها باشه ولی خب، چانیول هم اونجا بود. وقتی نشستم کنارشون، گفتم:"دلیل این جلسه یهویی وسط روز، چیه؟"

جونمیون گفت:"چانیول و رئیس."

سعی کردم تعجبم رو با یه اخم پوشش بدم و گفتم:"چیزی بینتون پیش اومده؟"

و باید بگم که خیلی نگرانش شدم. چی بینشون بود که رنگ چانیول مثل گچ سفید بود و استرس توی چشماش بود. چانیول سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:"هیونگ، من بکهیون رو دوست دارم و تمام تلاشم رو میکنم که خودم رو کنترل کنم و بروز ندم. ولی مسئله اینجاست که امروز، جوری شد که دارم از ترس سکته میکنم. انگار یه آدم جدید بود."

خب، از اینکه بکهیون رو دوست داره، خوشحال بودم. کیونگسو گفته بود میتونیم رو چانیول برای کمک به هیون، حساب کنیم ولی حرف آخرش، ترسوندتم. گفتم:"درست بگو چی شده؟"

جدی بودم و نگران. با ناله گفت:"هیونگ نمیتونم همه چیز رو بگم."

عصبانی شدم و گفتم:"بهت گفتم بگو ببینم چی شده؟"

متعجب نگام کرد و بعد با ترس به جونمیون نگاه کرد که اون سعی کرد آرومش کنه و گفت:"بگو چانیول. نگران نباش."

میدونستم سختشه که بگه ولی باید میدونستم که چی شده تا بتونم به دوتاشون کمک کنم. با تردید گفت:"امروز دیدم بکهیون حالش خوب نیست و خب... رفتم پیشش. داشت توی خواب ناله میکرد و عرق کرده بود. هر چی صداش میکردم بیدار نمیشد. دائم ناله میکرد و انگار داشت اذیت میشد. وقتی به زور بیدارش کردم، یه آدم دیگه شده بود. چشمهاش فرق میکرد. انگار یکی دیگه تو وجود بکهیون بود. حرفهای عجیبی میزد. گفت رویای خیس بوده و بعد اشاره کرد تحریک شده و کمکش کنم. هیونگ، اون بکهیونی که من میشناختم نبود. دارم میترسم."

Similar BUT differenT + After Story (completed)Where stories live. Discover now