Part5_Luna_

4.8K 931 100
                                    

♡لمس ستاره پایین رو فراموش نکنید♡

×

ادیت نشده!




تهیونگ با احساس متوقف شدن ارابه نفس آسوده ای کشید. پرده رو به اندازه ی یک اینچ کنار زد و به بیرون خیره شد. به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد داخل جنگل هستند.
شاید برای کمی استراحت و یا سپری کردن شب و دوباره راهی شدن در صبح.

اونها تمام روز رو توی سفر بودند. پدر و مادر تهیونگ قبل از راهی کردنش خیلی گریه کردن. پدرش مدام عذرخواهی میکرد و تهیونگ دلیلش رو نمی دونست. اون متوجه شده بود که داره از اون ها دور میشه و نمی دونست کی میتونن دوباره همدیگه رو ببینن پس دلیل این آغوش های محکم و بوسه های بی شمار رو تو این میدید * جمله بندی تو متن اصلی کمی متفاوت بود برای ملموس شدن تغییر دادم * اینطور نبود که اون به همه ی این ها فکر کرده باشه. البته که اون هم دلش برای پدر و مادرش تنگ میشد.

اون دلش برای جایی که توش بزرگ شده بود تنگ میشد. اون دلش برای تمام همبازی هاش تنگ می شد. تمام دوستانش اینجا بودن، محله و پکش. اشک یک دفعه توی چشم هاش جمع شد. اون حتی به اواسط مسیر هم نرسیده بود و دلتنگ پدر و مادرش شده بود . چه انتظاری از یک پسر 16 ساله که خیلی ناگهانی مقدر شد با آلفایی 12 سال بزرگ تر از خودش ازدواج کنه هست.

کسی که داستان های سرد و بی قلب بودنش معروف بود. کسی که چهره اش تسلط رو فریاد میزد و هاله اش- " تهیونگ !" افکارش توسط سوکجین که وارد ارابه ی اون شد قطع شد .

" در زدم ولی جواب ندادی... وایسا !! داری گریه میکنی ؟ "
جین  این رو با دیدن چشم های اشک آلود و درخشنده اش زیر نور فانوس گفت . چقد زیبا!

"نه نمی کردم ..."
ته گفت و صورتش رو برگردوند.

جین آهی کشید:
" نگران نباش همه چی درست میشه "

جین  زمانی که کنارش می نشست بهش اطمینان داد . ارابه مثل یک اتاق کوچیک بود که ته میتونست توش دراز بکشه و روی زانو هاش بشینه.

" من ... من فقط دلتنگ... مادرم شدم" ته گفت و اجازه داد اشک هاش سرازیر بشن و این کارش باعث شد تا جین با ترحم نگاهش کنه.
                             
البته اون زمانی که فقط 18 سال داشت با نامجون جفت شد اما خب این پسر فقط 16 سال داشت تازه به بلوغ رسیده بود و حالا هم قصد ازدواج داشت .
*توی امگا ها هیت شدن نشونه از بلوغه یه چیزی مثل پریود دختر ها یه مثال کاملا درخور و به جا*

جین در حالی که تهیونگ رو  محکم بغل میکرد و بدنش رو پوشش میداد گفت:

"اوه عزیزم ~ بیا اینجا ببینم "

جین دستش رو روی سینه و بالای قلب ته قرار داد و گفت : 
"حتی اگر مادرت همراهت نباشه. همیشه برای تو اینجاست ... اون اینجاست . "

جین گفت:
" همیشه میتونی مثل مادرت به من تکیه کنی " 

و  بعد ادامه داد
" و من مثل مادرت ازت مواقبت میکنم  پیشونی ته رو بوسید و دراز کشید .

" فعلا بیا بخوابیم . سفر طولانی ای در پیش داریم "  تهیونگ اون رو محکم بغل کرد و آرامش و راحتی رو توی آغوش گرمش پیدا کرد . در حالی که سوکجین هم اون رو بغل میکرد چشماش رو بست و عمیق به خواب رفت .
*****

(اومدن !!! اومدن !!!)
تمام پک از صدای درام متاثر شده بود . سه روز می گذشت  و حالا به ته اطلاع دادن به پک رسیدن . تهیونگ خیلی عصبی بود . بهتره بگیم به شکل جهنمی ای ترسیده بود . اگر آلفا ازش خوشش نمی اومد چی ؟ اگر به اندازه ی کافی خوب نبود ؟  اگر اسم پدر و مادر و پکش رو بیاره چی ؟ اگر آلفا سخت گیر باشه و یا اون رو نخواد چی ؟  تمام این افکار  باعث میشد دل تهیونگ از ناراحتی به هم بپیچه . اون امگا تا قبل از این فکر میکرد آلفای اون عصبانیه یا اون رو دوست نداره .

( درود فرمانده .  درود امگای ارشد ) تهیونگ شنید که اعضای پک از نامجون و سوکجین استقبال می کنند . اون اعتراف میکرد که آمادگی رو به رو شدن با همه ی اون ها رو داره . اما حالا همونطور که آب دهنش رو پایین میداد به این نتیجه رسید که حد اقل هنوز آمادگی رو به رو شدن با آلفا رو نداره . جین گفت
" بیا بیرون تهیونگ همه منتظرتن "
و بعد همونطور که داخل رو نگاه می کرد به تهیونگ عصبی که لباس هاش رو درست میکرد لبخند زد .

موهای پر کلاغیِ  بلند و ابریشمیش رو پشت گوشش زد و بلند شد . به آرومی دست جین رو که بیرون ایستاده بود ، تو دستش گرفت و جین بهش کمک کرد تا آروم پایین بیاد .

اون میتونست پچ پچ های مردم رو از بینشون بشنوه . اونها راجع به خودش پچ پچ میکردن . درسته در مورد خودش . اوه چقدر نرم و لطیف قدم هاش رو به جلو میبرد . راه رفتن پر ابهت اون وقتی که چونه اش رو بالا می گرفت و نگاهش رو بین هزاران نفری که در یک مکان جمع شده بودند تقسیم می کرد . در حالی که نگاه همه ی اونها روش میدوید . باعث میشد تا همه با دهن باز بهش نگاه کنند و از زیباییش نفس کشیدن رو فراموش کنند  .اون غیر واقعی به نظر می رسید . هنرمندانه و لطیف .  پاک و زیبا .

( درود لونا ) یکی از آلفا ها زانو زد و بعد از اون دو نفر دیگه کارش رو تقلید کردن و خیلی زود همه ی اونها مقابلش زانو زده بودند . ( خوش اومدید لونا . سایه تون مستدام ) همه یک صدا گفتند و باعث شدند ته کمی لبخند بزنه . چون حالا فقط یک ترس داشت . آلفاش !







هی^^اصلا ادیت نشده و حتی نخوندمش و فقط براتون آپ‌کردم:)
طبق معمول دست مترجم دردونمون درد نکنه*~*
با امتحانا چه می‌کنید بیبی ها؟!
مال من هنوز شروع نشده و کلاسامم هنوز تموم نشده ولی از ۱۳تا۲۸ دی درگیرشون میشم:(
کیجد به زودی آپ میشه و حتما سر فرصت جواب کامنتای همه بوکا رو میدم^^
با عشق؛ لین♡

Blue Orchid_PersianTranslate{kookv}Where stories live. Discover now