part 4

1.5K 340 77
                                    


آروم چشماش و باز کرد بدنش هنوز حس کرختی داشت و به سختی میتونست تکون بخوره اما با دیدن فرشته ای که کنارش بود لبخند رو لبش نشست

دستش و که از همیشه ضعیف تر بود بالا آورد و رو گونه های ته کشید

باورش نمیشد بعد این چند سال دوباره فرشتش و دیده اشک تو چشماش جمع شد و یه قطرش رو صورت ته که به صورت کوک چسبیده بود ریخت

کوک سریع اشک هاش و پاک کرد و تهیونگ چشماش و باز کرد با دیدن چشمای درشت دوست پسرش خودش و تو بغلش انداخت: کوک

جونگ کوک با دستای خستش محکم تن مرد و بغل کرد و تو گردنش هق زد ته سرش و تو گردنش فرو کرد و صدای گریش و خفه کرد

جونگ کوک موهاش و نوازش کرد و گفت: لعنتی دلم تنگ شده بود برات

ته سرش و بالا آورد و با اشکایی که صورتش و خیس کرده بود همه صورتش و بوسید و گفت: من احمق بودم که فکر میکردم میتونم بدون تو زندگی کنم معذرت می‌خوام کوک ، من و ببخش

کوک ته رو محکم به خودش چسبوند و گفت: هیچی نگو ، هیچی نمیخوام بشنوم فقط تو بغلم بمون حس میکنم چند صد سال ازت دور بودم

ته نفس عمیقی کشید و گفت: حالت چطوره؟؟؟

کوک در حالی که موهاش و ناز میکرد گفت: خوبم فقط خیلی بی جونم ، تو چطوری

ته گونش و بوسید و گفت: عالی ام

کوک لبخند زد و گفت: می‌دونم داری دروغ میگی

ته بلند خندید و گفت: یکم سرگیجه دارم

کوک کمرش و گرفت و گفت: جی سف چیکار کرد ؟ اینجا اومد؟

ته در حالی که با یقه پیراهن کوک بازی میکرد گفت: کلاغ هاش و فرستاده بود چند ساعت دور نگهشون داشتم اما دیا رسید

چشمای کوک درشت شد: همون دیا؟؟؟

ته سر تکون داد و گفت: همون دیا، و برگشت گفت که برادرش کسیه که داره به جی سف کمک می‌کنه اون و باید بکشیم و دیا در عوضش کلاغ ها رو دور کرد

کوک آهی کشید و گفت: اوضاع مزخرفی بوده

ته سر تکون داد و گفت: نبود تو از همش بدتر بود

کوک پیشونیش و بوسید و گفت: کمکم میکنی برم حموم؟

ته لبخندی زد و گفت: چی باعث شده فکر کنی کمکت نمیکنم؟؟؟؟

کوک با لبخند گفت: شاید چون تو از خرگوش ها بدت میاد
ته خندید و گفت: یه خرگوش تو جهان هست که ازش بدم نمیاد اونم جونگ کوک بانیه

کوک پسر و تو بغلش چلوند و گفت: عاشقتم ته

ته لبخندی زد و گفت: منم عاشقتم

وارد حموم شد و وان و پر کرد

برگشت تا کوک و بیاره که دید پیراهنش و در آورده و روی تخت نشسته به سمتش رفت و کمکش کرد بقیه لباس ها رو هم در بیاره وقتی جلوش زانو زده بود لبش و گزید و گفت: یاد یه چیزی افتادم

kookv frozen fire [ Completed ]Where stories live. Discover now