part 7

1.1K 252 19
                                    


همه وارد خونه شدن
هوسوک به جیمین کرد تا وارد شه با چهره نگرانش گفت: بریم اتاق؟؟؟

جیمین سر تکون داد و گفت: نه می‌خوام اول به حرفای دیا گوش کنم

دیا نگاهش کرد و گفت: بریم تو اتاق تو ، که هم تو استراحت کنی هم من حرفم و بزنم

جیمین لباسش و در آورد و تو دستش گرفت و هر جا از برخورد الکل و ضد عفونی کننده به زخماش دردش می‌گرفت اون و فشار میداد ته کنارش نشست و رو به هوسوکی که پشت جیمین بود گفت: کارت که تموم شد بذار من ...

جیمین دستش و گرفت و گفت: نه ، از نیروت استفاده نکن برای جنگ با اون دو تا به همه نیروت نیاز داریم

تهیونگ با ناراحتی گفت: اما جیمین

جیمین دستش و فشار داد و گفت: تشنمه یکم آب برام بیار

ته که میدونست حریف جیمین نمیشه به سمت آشپزخونه رفت و اونجا جونگ کوک و دید که داره دمنوش درست می‌کنه لبخندی زد و از دست بغلش کرد

جونگ کوک دستای لاغرش و نوازش کرد و گفت: برو منم میام بیبی

ته بوسه ای رو گردنش گذاشت و گفت: با هم بریم

جونگ کوک از کیوتی دوست پسرش خندید و گفت: نینی

بعد چند دقیقه کوتاه دمنوش آماده شد و هر دو به اتاق هوپمین رفتن جیمین که توان نشستن نداشت روی تخت دراز کشیده بود و هوسوک رو بدنش کیسه آب گرم میذاشت

دیا آخر سر وارد شد و گفت: خب باید از یکم عقب تر تعریف کنم برای اینکه بفهمیم اون سال چیشد ‌‌........... من و پدر و مادرم یه خانواده معمولی بودیم و هر سه تامون اصیل همه چی خوب بود تا اینکه معشوقه سابق بابام پیداش شد ........ بابام دیگه ای علاقه ای بهش نداشت اما اون زن خودش و بهش می چسبوند در نهایت به عنوان دوست پدرم وارد زندگیمون شد ، و حرص و طعمی و برای پدرم زنده کرد که اون و شبیه به یه هیولا میکرد

تهیونگ که کنارش نشسته بود دمنوش و برداشت و گفت: یعنی مثلاً بهش میگفت فلان کار و بکن قدرتمند تر شی و اینا؟؟؟

دیا سر تکون داد و گفت: آره ‌...... ما تو سطح پایینی از جامعه جادوگرا بودیم برای همین طلب همچین قدرتی خیلی وسوسه انگیز بود ........ اما مشکلاتی که اون زن درست کرد به اینجا ختم نشد ...... اون با جادوی خودش باعث مرگ مادرم شد اون موقع من شیش سالم بود ...... و وقتی پدرم فهمید خیلی عصبانی شد اما دیگه دیر شده بود جادو های اون زن پدرم و مثل یه اسباب بازی کرده بود و هر کاری برای اون زن میکرد ....... تمام جادوگر های اصیل به دست پدرم کشته شدن و دین به دنیا اومد ..... چند سال گذشت و من بزرگتر شدم می‌دیدم که بابام داره دنیا رو نابود می‌کنه پس از قدرتم برای ضعیف کردنش استفاده کردم و ....
جونگ کوک ادامه داد: کشتیش

kookv frozen fire [ Completed ]Where stories live. Discover now