(من میخوام باردار شم!) Pt.2

3.8K 534 491
                                    

از صبح که به شرکت رفته بود، تا همین الان که ساعت چهار بعد از ظهر بود، ذهنش درگیر رفتار عجیب جونگکوک بود.
اون لبخند مصنوعی چیزی نبود که به چهره ی خرگوش کوچولوش بیاد و بهش عادت داشته باشه.
مطمئن بود کار اشتباهی ازش سر نزده ولی حس میکرد جونگکوک از دستش ناراحته و هرچقدر فکر میکرد، کمتر به نتیجه میرسید.

دستش رو با حرص بین تارهای آبیه موهاش برد و وقتی دید نمیتونه طاقت بیاره، از جاش بلند شد.

باید میرفت خونه تا ببینه جریان چیه!
مخصوصا الان که ناراحتی ای که از سمت جونگکوک حس میکرد چند برابر شده بود!

سریع از شرکت بیرون زد و به سمت ماشین جدیدی که خریده بود رفت و سوارش شد.
تو راه، چند بار به جونگکوکش زنگ زد که حالش رو بپرسه ولی پسرک جوابش رو نداده بود.
نمیدونست این حس های عجیب غریبی که از سمت جونگکوک حس میکنه بخاطر چی هستن!

حدودا بیست دقیقه ی بعد، به خونه رسید.
سریع پیاده شد و در خونه رو با کلید باز کرد و آروم وارد شد.
سکوت خونه براش عجیب بود!
جونگکوک گفته بود آتلیه نمیره پس کجا بود؟

-جونگو؟؟؟

با صدای بلندی صداش کرد ولی باز هم جوابی نگرفت.
اخم کمرنگی کرد و کلید رو روی مبل انداخت.
حالا باید کجا میرفت؟

با یادآوری سالن ورزشی ای که به اصرار جونگکوک، تو زیر زمین خونه ساخته بودن، با قدم های نامطمئن به اون سمت رفت.

صدای مشت زدن، هر لحظه واضح تر میشد و باعث شد لبخند کمرنگی روی لبهاش بنشینه.
پس جونگکوکش داشت تمرین میکرد؟
پس این حس های عجیب چی بودن؟

درِ زیرزمین رو باز کرد و پسرکش رو دید که داشت با تمام وجودش به کیسه بوکس، مشت میزد.
با دیدن صحنه ی رو به روش حس کرد بدنش داغ شده.

عضلات پسرکش، با لایه ای از عرق پوشیده شده بودن و اخم غلیظی که بین ابروهاش بود، به شدت جذابش کرده بود.
رکابی مشکی رنگی که پوشیده بود، به بدنش چسبیده بود و با هر مشتی که میزد، میتونست حرکت کردن عضله هاش رو ببینه و آب دهنش رو قورت بده.

تا حالا ندیده بود با این شدت ورزش کنه و همین باعث شد برخلاف جذاب بودن صحنه ی رو به روش، حس بدی بهش دست بده‌.

جونگکوک، بخاطر هدفونی که روی گوش هاش بود، متوجه ورودش و قدم هاش به سمتش نشد و همچنان، با بغضی که توی گلوش بود، حرصش رو خالی میکرد.

نمیدونست از دست کی عصبانیه...
فقط میخواست این حرص رو خالی کنه!

پسر بزرگتر، حوله رو از روی یکی از صندلی هایی که اونجا بود، برداشت و دور گردن جونگکوک انداخت که باعث شد پسرک با ترس بچرخه و چون توقع نداشت تهیونگ به این زودی بیاد، مشتش رو بلند کرد که روی صورتش فرود بیاره ولی پسر بزرگتر هم سریع عمل کرد و مشتش رو توی دستش گرفت.

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now