(ماه عسل!) Pt.6

3.4K 453 503
                                    

(دو هفته بعد)

با هیجان بلیط های تو دستش رو تو کیف مخصوص کارش گذاشت و لب پایینش رو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید.
هیجان زیادی داشت!
میخواست هر چه سریعتر به جونگکوکش بگه که میخواد ببرتش ماه عسل!

قبل از اینکه از ماشین پیاده شه، خودش رو تو آیینه چک کرد و وقتی مطمئن شد چهره اش و لباسش کاملا مرتبه، با لبخند مستطیلیش از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت.

لبهاش رو روی هم فشار داد تا جلوی لبخند احمقانه ای که بی اجازه رو لب‌هاش شکل گرفته رو بگیره ولی درنهایت نتونست.
دست خودش نبود!
فقط واسه اتفاقاتی که قرار بود بین خودش و خرگوشش بیوفته زیادی هیجان داشت!

وارد سالن پذیرایی شد ولی برخلاف همیشه، این بار پسرکش به سمتش نیومد!
لبخند روی لبهاش، کمرنگ تر شد و آروم صداش کرد:
-جونگکوکم؟ کجایی بیبی؟

جوابی نیومد!
اخم کمرنگی کرد و کیفش رو محکمتر تو دستش گرفت و به سمت اتاق مشترکشون راه افتاد و با تردید، در رو باز کرد ولی باز هم با اتاق خالی مواجه شد.

ضربان قلبش با ترس بالا رفت.
حتی صدای آب هم نمیومد که فکر کنه تک ستاره اش داره دوش میگیره!

آب دهنش رو قورت داد و به سمت کتابخونه رفت و این بار، وقتی تونست پسرکش رو ببینه که آروم درحال انجام پروژه اشه، نفس راحتی کشید و ضربان قلبش آروم شد.

لبخند بزرگی روی لبهاش نشست و به سمتش رفت و وقتی دید جونگکوک حواسش پرته، آروم گردنش رو بوسید که باعث شد خرگوشش با شدت بپره و به سمتش برگرده.

+کیم تهیونگ تو دیوونه ای!!!

با دیدن واکنشش، شروع کرد به خندیدن ولی برخلاف تصورش، جونگکوک همونطور با اخم بهش خیره شده بود.
سرفه ی مصنوعی کرد و لبخند گشادی زد:
-سلام عزیزدلم! وقت داری یکم حرف بزنیم؟

چهره ی پسرک، نرم‌تر شد و نفسش رو با شدت بیرون داد:
+پروژه ام یکم عقب افتاده و باید تا آخر ترم تحویلش بدم...راجب چی میخوای حرف بزنی؟

لبخند گشادش، کمرنگ تر شد و کیفش رو توی دستش فشار داد.
توقع این واکنش رو نداشت!
درواقع همیشه این جونگکوک بود که میخواست باهم وقت بگذرونن و الان...
داشت ردش میکرد!
با امیدواری تکرار کرد:
-راجب یه موضوع مهم! خیلی مهمه! و فقط چند دقیقه وقتتو میگیره.

جونگکوک، به دلایل نامعلومی اعصابش خورد بود.
از صبح که با حالت تهوع از خواب بیدار شده بود، تا حالا که هرچقدر تلاش میکرد نمیتونست رو پروژه اش تمرکز کنه، همه ی این ها استرس زیادی بهش وارد کرده بود و حرف های سر بسته ی تهیونگ، چیزی نبودن که بتونن آرومش کنن!

نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
+ته...باور کن خیلی عقب افتادم...وگرنه قبول میکردم...میدونی‌ مگه نه؟

All Of My Life 2🧚‍♂️Место, где живут истории. Откройте их для себя