(یه فرصت؟) Pt.14

2.6K 396 234
                                    

حدود یک ماه از اون جریان میگذشت و تهیونگ هنوز هم از دست مادرش عصبانی بود.
با وجود دلتنگی شدیدی که حس میکرد و آغوشی که به شدت بهش نیاز داشت، نمیتونست به همین سادگی ظلمی که در حقش شده بود رو ببخشه.

اون چندین سال از داشتن مادر و حمایت هایی با تمام وجود میخواستشون محروم بود‌ و هنوز دلیل غیبتش رو نمیدونست!

مادرش حتی سعی نکرده بود بهش توضیح بده که این مدت کجا بوده و چیکار میکرده و اصلا به چه دلیلی تنها پسرش رو ول کرده.

خودکاری که تو دستش بود رو محکم فشار داد که باعث شد بشکنه و خورد بشه.
پوزخندی زد و انگشتهاش رو بین موهاش فرو کرد.
نمیدونست باید چیکار کنه تا این ذهن لعنتیش آروم بگیره!

از جاش بلند شد که یکم راه بره ولی با شنیدن صدای زنگ گوشیش که مخصوص جونگکوک بود، نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه.

+عشق من چطوره؟

و بله...
همین کافی بود تا تمام مشکلاتش رو یادش بره و فقط روی صدای همسرش که از هر قرص آرامبخشی قوی تر بود تمرکز کنه.
لبخند ناخواسته ای روی لبهاش نشست و آروم زمزمه کرد:
-عشقت تو رو میپرسته میدونی مگه نه؟

صدای خنده ی ریز جونگکوک رو که شنید، سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست.
میخواست با تک تک سلولای بدنش صدای خنده هاش رو حس کنه.

+بله میدونم ویکتور شی...خوبی؟

قیل از اینکه جواب بده، چند ثانیه فکر کرد و بعد چشمهاش باز شدن.
حالش خوب بود؟
از لحاظ جسمی شاید ولی از لحاظ روحی اصلا حال خوبی نداشت!

جونگکوک که دلیل مکث کردنش رو میدونست، با لحنی شیرین تر از قبل گفت:
+بیا خونه ته ته...امروز زیاد به خودت فشار آوردی...من و این فسقل زیادی دلمون برات تنگ شده.

-میام.

خیلی سریع گفت و وقتی جونگکوک خواست گوشی رو قطع کنه، زیر لب گفت:
-عاشقتم جونگکوک...

که خوشبختانه جونگکوک شنید و خیلی نرم خندید و در جوابش اون هم آروم زمزمه کرد:
+منم عاشقتم نفس جونگکوک.

و با لبخندی که روی لبهاشون بود، تماس رو قطع کردن و تهیونگ وقتی کتش رو برداشت، از رو صندلی بلند شد.

نمیدونست جونگکوک تو وجودش چی داره که تا این حد میتونه آرومش کنه.
شاید هم زیادی عاشقش بود!

وقتی داشت رانندگی میکرد، مدام به این فکر میکرد که اگه مادرش رو ببینه چه واکنشی باید نشون بده!
باید مثل همیشه سرد برخورد کنه یا قبول کنه واقعا به آغوشش نیاز داره؟
بی تفاوت باشه یا با تمام وجودش گریه کنه؟

هیچی نمیدونست...

بعد از ده دقیقه ی طاقت فرسا، بالاخره به خونه ی زیباشون که کنار ساحل قرار داشت رسید و با بیرون دادن نفسش، لبخند زوری ای روی لبهاش نشوند.
نمیخواست جونگکوک بفهمه تا چه حد تحت فشاره چون استرس و نگرانی اصلا برای کوچولوشون خوب نبود.

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now