(اینجا چه خبره؟) Pt.5

3.7K 490 207
                                    

صبح روز بعد، با حس کردن یه جسم سنگین روی سینه اش و تنگ شدن نفسش، چشمهاش با خستگی از هم فاصله گرفتن و نگاهش به پسرکش که با آرامش تو آغوشش به خواب رفته بود، افتاد و خاطرات دیروز، مثل فیلم از جلوی چشمهاش گذشتن.

لبخند عمیقی روی لبهاش نشست و خیلی آروم، جوری که خواب تک ستاره اش رو بهم نزنه، انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد و شروع کرد به نوازش کردن تار های ابریشمیش.
دیشب بخاطر خستگیه جفتشون، یادش رفته بود موهاش رو خشک کنه ولی چون هوا نسبتا گرم شده بود، میدونست که پسرکش سرما نمیخوره.

دیروز برای هر دو نفر مثل یه رویا بود!
جوری که تمام لحظاتش رو کنار همدیگه بودن و از وجود عشق زندگیشون لذت میبردن، زیادی شیرین بود!

نفس های آرومش که روی سینه ی تهیونگ پخش میشدن و بدنش که آروم آروم با هر دم و بازدم تکون میخورد باعث شده بودن پسر بزرگتر بار دیگه به این که پسرکش یه خرگوش انسان نماست ایمان بیاره!
با دیدن صحنه ی کیوت رو به روش، نتونست جلوی خودش رو بگیره و آروم خندید.

پسر کوچیکتر با حسِ تکون خوردن جایی که خوابیده بود، زیر لب غرغر کرد و بیشتر به تهیونگ چسبید و سرش رو توی سینه اش پنهان کرد.

نفس تهیونگ، با نزدیک شدن پسرکش به خودش، برای چند ثانیه بند اومد و بعد، نفس عمیقی کشید و به پهلو چرخید که باعث شد سر جونگکوک روی دستش قرار بگیره و بدنش، رو به روش.

نگاهش به کبودی های گردن و ترقوه اش که افتاد، نیشخندی زد و به سمتش خم شد.
لبهاش رو باملایمت رو یکی از مارک های روی گردنش گذاشت و یکم مکیدش و بخاطر پوست شیرین پسرکش، ناله ی پر از لذتی کرد.

جونگکوک که یکم دردش گرفته بود، چشمهاش با بی میلی از هم فاصله گرفتن و وقتی دیدش واضح شد، تهیونگی رو دید که با لبخند بهش خیره شده.

با یادآوری دیشب، لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و خودش رو جلوتر کشید ولی با تکون خوردنش، این بار دردی شدیدتر از دفعه های قبلشون تو کمرش پیچید که باعث شد اخم کنه.

تهیونگ که متوجهش شده بود، خودش رو جلو کشید و پسرکش رو تو آغوش گرفت.

-صبحت بخیر گوکی من!

تکخندی از بین لبهای پسر کوچیکتر فرار کرد و سرش رو تو گودی گردن تهیونگ فرو کرد و همونجا زمزمه کرد:
+صبح تو هم بخیر قلب من...

لقبی که جونگکوک بهش داده بود، فاصله ی کم بدن هاشون و نفس های گرمش که روی گردن تهیونگ پخش میشدن، برای پسر بزرگتر کافی بودن که کنترلش رو از دست بده!
زیر لب غرید:
-هوس سکس صبحگاهی کردی جونگکوک؟

چشمهای جونگکوکش با شنیدن این حرف درشت شدن و با بهت عقب کشید که نتیجه اش دردی بود که تو کمرش پیچید ولی خیلی بهش توجه نکرد.

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now