(نمیتونم با همسرم لاس بزنم؟) Pt.18

2.3K 371 572
                                    

بعد از اینکه با خانواده هاشون به سونوگرافی رفتن و متوجه شدن که فرشته کوچولوشون یه پسره، تهیونگ و جونگکوک به خونه ی خودشون و بقیه هم به خونه هاشون برگشتن.
تهیونگ که روز خسته کننده ای رو پشت سر گذاشته بود، به سمت مبل رفت و خودش رو روش انداخت و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
کارهای شرکت به شدت خسته اش کرده بودن و نیاز داشت یکم انرژی از دست رفته اش رو برگردونه!

جونگکوک که خیلی خوشحال بود که بالاخره تونسته جنسیت فرشته کوچولوشون رو بفهمه، سریع به سمت اتاق مشترکشون رفت تا لباس هاش رو با لباس های راحتی عوض کنه.
همون طور که لباس هاش رو درمی‌آورد، با بچه ای که تو شکمش بود هم صحبت میکرد.

+فسقلی من پسره آره؟ اسمتو چی بزاریم حالا؟ باید بریم با پاپا ته حرف بزنیم ببینیم چی میگه!

سریع لباس هاش رو عوض کرد و وقتی از پله ها پایین رفت، تهیونگ رو دید که سرش رو به پشتی مبل تیکه داده و چشمهاش رو بسته.
میدونست امروز زیادی خسته شده چون از کارهای شرکت تا حدودی خبر داشت.

بدون اینکه صدایی ایجاد کنه، خیلی آروم پشت سرش ایستاد و خم شد.
درگوشش آروم زمزمه کرد:
+میخوای ماساژت بدم ته ته؟

با شنیدن لحن کیوت جونگکوک، لبخند ناخواسته ای روی لبهاش نشست و حس خوبی گرفت.
خوشحال بود که دوتا فرشته تو زندگیش داره که هر لحظه میتونن حالش رو خوب کنن.
با همون چشمهای بسته، سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و آروم گفت:
-بیا پیشم...

باز هم همون‌طور که ساکت بود، کنار تهیونگ روی مبل نشست و به چشمهای بسته و مژه هایی که جذابیتش رو بیشتر کرده بودن خیره شد.
دستش رو به سمت پلک هاش برد و آروم نوازشش کرد و همزمان با این حرکتش، تهیونگ کف دستش رو بوسید.

ریز خندید و موهای روی پیشونیش رو کنار زد:
+اگه خیلی خسته ای برو بخواب ته...نمیخوام زیاد به خودت فشار بیاری.

چشمهاش رو باز کرد و به دوتا تیله ای داد که تموم دنیاش بودن.

-خسته نیستم...فقط انرژی ندارم.

جونگکوک که گیج شده بود، پشت سرش رو خاروند و سرش رو کج کرد:
+خب این یعنی چی؟

مثل هروقت دیگه که راجع به موضوعی کنجکاو بود لبهاش غنچه شده بودن و با کج شدن سرش، موهای فندقیش روی‌‌ پیشونیش ریخته بودن و کیوت ترین صحنه ی زندگی تهیونگ رو به وجود آورده بودن.

به خصوص با برآمدگی کوچیک شکمش که باعث شده بود صد برابر بامزه تر از قبل به نظر برسه.
تهیونگ، نفس عمیقی کشید و سعی کرد با تپش قلب ناگهانی ای که سراغش اومده بود مبارزه کنه ولی نتونست.

دست جونگکوک رو گرفت و به سمت خودش کشید و با چشمهای گرسنه به لبهاش نگاه کرد:
-یعنی همین الان نیاز دارم ببوسمت وگرنه قلبم وایمیسه.

All Of My Life 2🧚‍♂️Onde histórias criam vida. Descubra agora