(دوباره...؟) Pt.13

3.2K 478 463
                                    

تهیونگ که توی شرکت بزرگش نشسته بود و داشت یه سری برگه های اداری مربوط به برند جدیدی که میخواست باهاشون قرارداد ببنده رو مطالعه میکرد، با حس کردن ترس و استرس از سمت جونگکوک، اخم کمرنگی کرد و دست از کارش کشید.

به سمت گوشیش رفت و به محض اینکه خواست زنگ بزنه، نامجون در رو باز کرد و بهش گفت یه جلسه ی فوری پیش اومده.
نگاهش رو بین گوشیش و نامجون به حرکت درآورد و وقتی حس کرد ترس جونگکوک از بین رفته، با ذهن پریشون دنبال نامجون راه افتاد.

حس خوبی نداشت!

حین جلسه، تنها فکری که میکرد این بود که جونگکوک چطوره و چه اتفاقی افتاده ولی بخش عجیبش این بود که حالا داشت خوشحالیش رو حس میکرد!

نامجون که فهمیده بود تهیونگ نمیتونه به راحتی تمرکز کنه، بعد از تموم شدن جلسه به سمتش رفت و کنارش ایستاد.

×میخوای بری خونه؟

به نامجون و جین هنوز چیزی راجع به بچه نگفته بودن و همین باعث شد یکم مکث کنه.
بعد از چند ثانیه، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
-اگه برم بهتره...حس میکنم یه مشکلی تو خونه پیش اومده!

نامجون که نگرانی تهیونگ رو درک میکرد، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و با اطمینان گفت:
×نگران کارای شرکت نباش...من بهشون رسیدگی میکنم.

لبخند قدردانی زد و بعد از اینکه خداحافظی کرد، از شرکت بیرون زد.

انقدر عجله داشت که حتی فکر میکرد استفاده از بالهاش هم ایده ی بدی به نظر نمیرسه ولی میدونست که ممکن نیست!

با سرعت بالایی به سمت خونه رانندگی کرد و وقتی رسید، سریع پیاده شد.
در خونه رو باز کرد و با شنیدن صدای خنده های جونگکوک و یه نفر دیگه، اخم کمرنگی کرد و به سمت آشپزخونه رفت.

اخم کمرنگی که بین ابروهاش بود، با دیدن کسی که کنار جونگکوک بود از بین رفت و دست و پاهاش شل شدن.

-ما.‌..مامان؟

کیفی که تو دستش بود روی زمین افتاد و دستش رو به اوپن تکیه داد که بتونه تعادلش رو حفظ کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیفی که تو دستش بود روی زمین افتاد و دستش رو به اوپن تکیه داد که بتونه تعادلش رو حفظ کنه.
چیزی که میدید رو باور نمیکرد...

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now