(تهیونگ یا بچه؟) Pt.24

1.8K 287 185
                                    

چند ثانیه ی آینده، قرار بود زندگی هر سه نفر رو عوض کنه و همه ی این ها به جونگکوک و تصمیمی که باید می‌گرفت مربوط بود!
تصمیمی که با گرفتنش، به هرحال یکی از عزیزانش رو از دست میداد.
دست هاش از استرس یخ کرده بودن و قلب بی قرارش، با درد تو سینه اش میکوبید. تصمیم درست چی بود؟ باید با آینده ی خودش و عزیزترین هاش چیکار میکرد؟

لوکاس چشم هاش رو چرخوند. دیگه کم کم صبرش هم داشت تموم میشد و اصلا حوصله ی دراماتیک بازی نداشت!
دست جونگکوک رو گرفت و از تهیونگ‌ دورش کرد و خیره به چشمهاش گفت:
×بریم؟

نگاه دیگه ای به چهره ی درمونده ی تهیونگ انداخت و فشرده شدن قلبش رو تو قفسه ی سینه اش حس کرد. نباید به همین راحتی تشلیم سرنوشتی میشد که لوکاس براشون درنظر گرفته!
باید یه کاری میکرد!
اخم غلیظی کرد و دستش رو با شدت از دست لوکاس بیرون کشید و داد زد:
+نه!

انتخابش رو کرده بود! باید هر سه نفرشون رو نجات میداد!
بدون اینکه لحظه ای رو تلف کنه، با بستن چشمهاش، زمین زیر پای همه لرزید و باد شدیدی تو جنگل وزید. بقیه روی زمین افتادن و سعی کردن خودشون رو ثابت نگه دارن ولی جونگکوک هیچ توجهی به صدای فریادهاشون نمیکرد. تنها چیزی که براش تو اون لحظه مهم بود، تهیونگ بود!

موهاش به رنگ قرمز آتشین تغییر کردن و مردمک چشمهاش به رنگ خون درومدن. دیگه حتی خود تهیونگ هم نمیتونست جلوش رو بگیره چون جونگکوک تصمیمش رو گرفته بود. باید به عنوان هیلر، برای خانواده اش تلاش میکرد!

تهیونگ که تغییر رنگ موهای جونگکوک رو به قرمز دید، با تمام دردی که تو وجودش بود با وحشت داد زد:
-این کار رو نکن جونگکوک!!!

ولی پسرک هیچ چیز نمیشنید! تنها چیزی که از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت، تهیونگی بود که از درد به خودش میپیچید و تنها صدایی که میشنید، صدای ناله های از روی دردش بودن پس لحظه ای تردید نکرد.

وقتی چشمهاش رو باز کرد، لوکاس رو دید که با تعجب و گیجی بهش خیره شده و از همین فرصت استفاده کرد که بهش حمله کنه و روی زمین بندازتش.

+احمقی که فکر کردی از تهیونگ میگذرم!

با صدایی که از خشم دو رگه شده بود، گفت و دوتا دستش رو روی گلوی لوکاس گذاشت و با تمام قدرت فشار داد؛ جوری که انگار میخواست انتقام تک‌تک ثانیه هایی که تهیونگ درد کشیده بود رو ازش بگیره.

چشمهاش از خشم میدرخشیدن و دندون هاش از حرص روی هم فشار داده شده بودن. تو این دنیا هیچ چیز و هیچکس جز تهیونگ و بچه اشون براش باارزش نبود و الان با وجود اینکه میترسید اتفاقی برای هانول بیوفته، اطمینان داشت که اون کوچولو قوی تر از جفتشونه و میتونه از خودش محافظت کنه.

-جونگکوک...نه...هانول!!!

اهمیتی به صدای تهیونگ نداد و فشار دستهاش رو بیشتر کرد. براش عجیب بود که لوکاس از قدرتش استفاده نمیکنه که آزاد شه ولی براش اهمیتی هم نداشت. فقط میخواست اون موجود کثیف رو از روی زمین پاک کنه!

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now