Part 11

1.9K 346 13
                                    

بعضی وقتا انقدر همه چیز خوب پیش میره که خودت شک میکنی. از خودت سوال میکنی که آیا همه چیز همینجوری می مونه؟ چی شد اینجوری شد؟ این آرامش ابدیه؟ یا آرامش قبل از طوفان؟

با فکر به این چیزایی که ناخوداگاه توی ذهنت میپیچه، دست به هر کاری میزنی تا اون خوشی رو تو مشتت نگه داری! طوری بهش چنگ میزنی که یه قسمتایی از خوشیه از لای انگشتات میزنه بیرون و تازه اونجاست که یادت میاد یه سری چیزا رو یادت رفته!

یه سری چیزا که از نظرت بی ارزش و کم اهمیتن، حالا شدن ماهی ای که از لای چنگ انگشتات، سُر خوردن و تو دیگه از دست دادیشون! فقط اگه کمی دقت میکردی.... کمی توجه داشتی.... کمی صادق بودی.... الان خوشیت، آرامشت، تمام زندگیت رو از دست نمیدادی! فقط اگه کمی.....!

اون موقع با خودت فکر میکنی چرا اینجوری شد؟ چرا خوشیم تموم شد؟! چرا زندگیم خراب شد؟! چرا ولم کرد؟ چرا......

اونجاست که همه چیزو مقصر از دست دادن ارامشت میدونی! به همه چیز و همه رفتارات و حرفات فکر میکنی تا ببینی کجاشو اشتباه رفتی؟! کجاشو از زندگیت غافل شدی؟!

در صورتی که فقط باید صادق میبودی.....! باید روراست میبودی.....!
باید اعتماد میکردی....! باید.... اعتماد میکردی.....!
.
.
.
.
.
با شنیدن صدای برخورد ظرف‌ها، ناله ای میکنه و تو جاش تکونی میخوره. اخه کی این وقت صبح داره سروصدا میکنه.

شاید باید چشماشو باز کنه و یه نگاه کوتاه به ساعت بندازه تا متوجه بشه الان صبح نیست و به همین دلیله که خورشید خانم با نور ظهرگاهی شدیدش داره تن لختشو مستفیض میکنه.

واقعا چرا این وقت صبح، خورشید انقدر نورش شدیده؟! ممکنه اشتباهی رخ داده باشه؟ اشتباه.....!؟ مثلا اینکه الان صبح نیست......؟! الان صبح....نیست! پس....

به سرعت چشماشو باز میکنه رو تخت میشینه و خب به دلیل درد کمرش فحش آبداری نثار آلفاش میکنه. سمت میز خم میشه و گوشیشو برمیداره. خب جیمین.... بدبخت شد....!

ساعت ۱۲ و ۳۴ دقیقست. هنوز کائنات پشتشو خالی نکردن! یک ساعت و نیم وقت داره تا اماده بشه.

هوفی میکشه و دوباره تو جاش دراز میکشه. همون لحظه در باز میشه و قامت گنده آلفاش، در چارچوب در ظاهر میشه.

_ اوه... بیدار شدی؟

جیمین لبخندی به قیافه کوک میزنه. اونجوری که موهاش درهم برهمه و لباسش آردی شده، قلب جیمینو میلرزونه! آلفاش با اون هیکلش داشت براش تو آشپزخونه، غذا درست میکرد,چرا نباید خوشحال باشه؟!

_ اوهوم. پنکیک درست میکردی؟

_ اره بیبی تا تو یه دوش بگیری ظهرانتو برات میارم.

و بر میگرده تا به قول خودش ظهرانه رو آماده کنه.
جیمین لبخندی میزنه و از جاش بلند میشه به طرف حموم میره. امروز کارای زیادی تو شرکت رو سرش ریختن و جیمین باید با کمردردش، به اون کارا رسیدگی کنه!
.
.
.
.
_ اقای پارک! جیمین...!

Destined love [kookmin]Where stories live. Discover now