PART_11

830 150 19
                                    

جونگکوک صورتشو پوکر کرد و جواب داد:
×فکر کردم یونگیه.
و خواست درو ببنده که پای تهیونگ جلوی این اتفاق رو گرفت:
÷لطفا بذار باهم حرف بزنیم.
جونگکوک سرتاپای تهیونگ رو آنالیز کرد و تازه متوجه دسته گل توی دست تهیونگ شد.
نفس عمیقی کشید و از جلوی در کنار رفت:
×بیا تو.
و خودش جلوتر به راه افتاد.
کمی بعد هردو روی مبل روبه روی هم نشسته بودن.
جونگکوک که از سکوت خسته شده بود غرید:
×حرفتو بگو کیم.
تهیونگ دست گلو سمت جونگکوک گرفت و با خجالت زمزمه کرد:
÷این...برای توعه.
جونگکوک سرشو تکون داد و بعد از بالا انداختن ابروش پرسید:
×به چه مناسبت؟!
ته با درموندگی نالید:
÷میشه تا حرفم تموم میشه سکوت کنی...لطفا؟!
جونگکوک سعی میکرد تا نشون نده چقد دلش با همین صحنه نرم شده پس خشک جواب داد:
×بگو.
تهیونگ سرشو پایین انداخت و جواب کوکی رو صادقانه داد:
÷ببین جونگکوک من واقعا معذرت میخوام.من اونروز مست بودم و خب تو...ردم کردی،من عصبی بودم،نفهمیدم چیشد و نیاز داشتم خشممو خالی کنم و‌‌... وقتی دوست صمیمی بچگیمو دیدم فقط اونو بوسیدم تا شاید تو حسادت کنی و جلومو بگیری،میدونم بچگی کردم،اون دختر هم چند وقت دیگه عروسیشه...میتونم شمارشو بدم تا بفهمی راست میگم،لطفا...منو ببخش و بذار به خودمون یه شانس بدیم من اونروز تو کافه...
جونگکوک با به یاد اوردن ماجرای کافه با استرس حرفشو قطع کرد:
×من با یونگی تو رابطم.
تهیونگ نالید:
÷میدونم نیستی کوک،بذار فقط توضیح بدم.من...مجبور بودم،ینفر تهدیدم کرده بود که نزدیکن نشم،من سال قبل میخواستم اعتراف کنم واقعا نمیتونستم وگرنه تو به خطر میفتادی،اونروز هم چون یکی از افراد اون کسی که تهدیدم کرده بود پشت سرت جلو میومد من ترسیدم و اون حرفو زدم من‌...
×تهدیدت کردن توهم رسیدی و بمن گفتی هرزه؟!ببینم کیم فیلم زیاد میبینی نه؟!
÷من...
×باشه هرچی تو میگی حالا بگو کی تهدیدت کرده بود و الان چیشده که حالا میتونی اعتراف کنی؟!
تهیونگ دستی بین موهاش کشید و با بیچارگی جواب داد:
÷من راست میگم کوک.
×بهم ثابت کن.
÷من...نمیتونم من... فقط میتونم بگم اون شخص مُرده و برای همین من الان میتونم تعارف کنم.لطفا بذار که...
با بالا اومدن دست کوک به نشانه سکوت تخیونگ حرفشو ادامه نداد و سکوت کرد.
جونگکوک که خودشم بیقرار شده بود آروم جواب داد:
×نیاز دارم فکر کنم.چند روز جلو چشم آفتابی نشو تا...ببینم با خودم چند چندم.
تهیونگ چشماش برق زد و با ذوق بهش نگاه کرد:
÷هرچی تو بگی.من هرچقدر بخوای صبر میکنم.
×حالا...برو بیرون.
تهیونگ با اینکه خورده بود تو ذوقش ولی لبخندی زد و زمزمه کرد:
÷باشه فقط قبلش...
کادو رو از جیب کتش در آورد و روی میز گذاشت:
÷اینو برای تو خریدم.
و بعد از خداحافظی بیرون رفت.
نگاه کوک به در بود که صدای پیامک گوشیشو شنید و پیامکو خوند(امشب دیر میام کوکی،شایدم نیام.تو بخواب.)
جونگکوک با دیدن پیام متعجب شد ولی این بهتر بود نیاز داشت تنها باشه،سرشو چرخوند و به جعبه کادویی که تهیونگ براش آورده بود نگاه کرد.دستشو دراز کرد و بعد از برداشتنش به جلد قرمزش خیره شد،ینی چی براش گرفته بود،نفس عمیقی کشید و در کادو رو باز کرد با دیدن گردنبند که شکل موز بود،اروم خندید وهمونطور که سعی میکرد تپش قلبشو نادیده بگیره زمزمه کرد:
×پسره خل و چل.




میانه...بوس بهتون.درخواست ووت و کامنت♥️

I NEED YOUWhere stories live. Discover now