PART_15

760 139 24
                                    

تولد شوگا ناناسمون مبارکککک🌻😆♥️
(شرمنده فور دیرکردن)



چند دقیقه بعد تهیونگ و جونگکوک به سمت یونگی رفتن ، جونگکوک میخواست به یونگی بگه که میخوان دوتایی برن بیرون.
روبه روی یونگی که ایستادن تهیونگ سرشو پایین انداخت و سلام کرد و بعد از اینکه یونگی جواب داد،جونگکوک با خجالت شروع به صحبت کردن کرد:
×ه...هیونگ..ماا..امروز میخوایم بریم سر قرار پس...شب دیر میام..
+چه زود...باشه مشکلی نیست.
یونگی گفت و نگاه خیرشو روی تهیونگ ادامه داد.
×ببخشید که تنهات میذارم.
+گفتم که..مشکلی نیس جونگکوکا.فقط قبلش من چند دقیقه باید با دوست پسرت حرف بزنم،جونگکوک به وضوح لرز کمرنگی که از بدن تهیونگ گذشت رو میدید،حتما هنوزم از یونگی میترسید،دفعه پیش از شاگردا شنیده بود که تهیونگو بخاطر جونگکوک تا حد مرگ زده بود جوری که پسر بیمارستانی شده بود(جزو پارتای اول)پس سعی کرد یجوری دورش کنه:
×عامم هیونگ بهتر نیست بعدا...
+میخوام باهاش حرف بزنم کوک،حرف نباشه!!
یونگی به صورت دستوری گفت و تهیونگ اخم کمرنگی کرد ولی هنوز حتی جرات نمیکرد که سرشو بالا بیاره سوییچ ماشینشو به سمت کوک گرفت و زمزمه کرد:
÷جونگکوکااا برو تو ماشین من زود میام..
جونگکوک نگاهشو بین تهیونگ و یونگی چرخوند و سرشو تکون داد،سوییچ رو گرفت و به سمت ماشین رفت.
تازه از دیدرس خارج شده بود،تهیونگ کمی میلرزید و این کاملا برای یونگی واضح بود،دفعه پیش زیاده روی کرده بود؟!اصصصلا.اون پسر نباید به دونسنگ نازنینش اسیب میزد.
چند قدم جلو رفت و تهیونگ نامحسوس خودشو عقب کشید،یونگی روبه روش ایستاد و بخاطر قدش از پایین مثل یه گربه که موش گرفته بهش خیره شد و ناگهان به آرمی هرچند که لحنش بوی تحدید میداد زمزمه کرد:
+حواست بهش باشه،اگه به دونسنگم دوباره آسیب برسونی،اینبار با چند تا استخون شکسته حل نمیشه چون اونوقت امیدوار میشم که تابوت خریده باشی...فهمیدی؟!
تهیونگ آروم سرشو تکون داد و یونگی بعد از چند ثانیه خیره شدن بهش که از نظر تهیونگ چندسال بود،بی حرف دور شد.نفس راحتی کشید و به سمت جونگکوک رفت،سوار ماشین که شد کوک با نگرانی بهش نگاهی انداخت:
×آه سالمی؟!
÷اوهوم،توقع داشتی بهم آسیب بزنه؟!
×با شناختی که من از یونگی هیونگ دارم هرچند بداخلاقه ولی کافیه تا بهم یه فحش بدی،دمار از روزگارت درمیاره.
جونگکوک گفت و ریز خندید ولی تهیونگ یکم،فقط یکم،ترسش نسبت به یونگی بیشتر شد،میدونس که حتی اگه یونگی بزنتش اون حق نداره بهش آسیبی برسونه چون کوک از درخت آویزونش میکنه،میدونست که چقد اون دو هوای همدیگه رو دارن و این باعث حسادتش میشد،اون تمام جونگکوک رو برای خودش میخواست.
سه ماهی میشد که تهیونگ و جونگکوک باهم قرار میذاشتن،اونا بشدت همدیگه رو دوست داشتن،با هم خوب بودن و تهیونگ هم هوای کوک رو داشت و تمام اینا باعث میشد تا یونگی گاردشو کمی بیاره پایین و با تهیونگ کمی صمیمی شه،بهرحال اون دو زوج قشنگی بودن و این خوشحالی اونها باعث میشد تا یونگی از حساسیتش نسبت به ته دست بکشه،البته منظورم اینکه بکشه بیرون ازین بدبخ،تو این مدت اون پسر عجیب و غریب(جیمین) و همینطور جکسون رو ندیده بود و خب یجورایی دلش تنگ جیمین بود.
تهیونگ هم حالا با یونگی راحت بود دیگه ازش نمیترسید،توی دلش جیمینو بخاطر انتخابش تحسین میکرد،اون کوتوله غررو خیلی خاص و فوق‌العاده بود،لبخندی به افکارش زد و نگاهشو از یونگی گرفت و دوباره تمام حواسشو به عشقش که کنارش توی پاساژ راه میرفت و دستشو گرفته بود داد،کوک زندگیش بود،نمیتونست ازش جدا شه،شاید باید به حرف جیمین عمل میکرد.
توی فکر بود که پیامی به گوشیش اومد،با دیدن اسم فرستنده نگاهی به جونگکوک که مدام یونگی بدبختو عین کش دنبال خودش بین لباسا میکشید انداخت و بعد پیام رو باز کرد:
(کیم تهیونگ به نفعته کاری که گفتم بکنی)
تهیونگ نیشخندی زد و تصمیم گرفت جیمینو اذیت کنه،میدونست بخاطر یونگی هرکاری میکنه و وقتی جیمین از سفر دوسه روزش برگشته بود و فهمیده بود تهکوک باهم قرار میذارن حالا ازش خواسته تا یجوری اونا رو نزدیک هم کنه تصمیم داشت کرماشو بریزه و اذیتای جیمینو تلافی کنه، پس جواب پیامک رو داد:
(اگه اینکارو نکنم چی؟!)
با نیش باز به صفحه خیره بود و منتظر التماس جیمین بود که با پیماکش وار رفت:
(کیم تهیونگ تو اینکارو انجام میدی وگرنه میام تعداد تک تک دوس پسرا و دوس دختراتو میذارم کف دست دوس پسر کله آبیت.)
آب دهنشو قورت داد و بعد از کمی فکر جواب داد:
(به اقیانوس من توهین نکن،باشه به شرطی که اون ویلایی که توی(...)داری بدی بمن)
درکمال تعجبش چند ثانیه بعد پیام تایید جیمین به دستش رسید،اون پسر واقعا عاشق شده بود،اون ویلا، ویلای مورد علاقه جیمین بود که حداقل دو برابر امارت تهیونگ بود،جیمین خودش اونو طراحی کرده بود و نمیذاشت کسی حتی نزدیکش شه،اما حالا بخاطر رشوه دادن که تهیونگ فقط به یونگی نزدیکش کنه توی چند ثانیه اونو داد به تهیونگ.
نیشش تا بناگوش باز شد و پیامی دیگه بهش فرستاد و نقششو به جیمین گفت و بعد گفت که فردا آماده باشه...
تهکوکگی بعد از شام توی رستوران به خونه هاشون رفتن.
صبح روز بعد جونگکوک با نیشخندی شیطانی بالای سر یونگی بود تا برای امشب بیدارش کنههمه چیو از تهیونگ شنیده بود و حالا میخواست به جیمین کمک کنه،پس از الان شروع میکرد،بعد از ریخت یه پارچ آب سرد روی یونگی و شنیدن جیغاش و فرار کردن خودش بالاخره یونگی بیدار شد و دست و صورتشونو شست،صبحونه خوردنو یونگی طی تمام این اتفاقا غر میزد:
+احمق...عاخه کدوم آدم عاقلی روز تعطیل دوستشو بیدار میکنه،اصن دوستش نه و هیونگش ...اونم چه هیونگی؟!مننننننن!!!
یهو چیزی یادش اومد و جوری صاف نشست که صبحونه توی گلوی کوک پرید:
+اصن تو برای چی منو ببدار کردی؟!
جونگکوک که صبحانه‌ش تموم شده بود میزو جمع کرد و یونگی بازم دنبالش عین جوجه اردک پشت سرش راه میرفت و غر میزد که چرا بیدارش کرده،تا اینکه کوک یهو روشو برگردوند و بالاخره دلیلشو گفت:
×هیونگ هیونگ یه دقیقه غر نزن خببببب.وایسا بهت میگم دیگه.
یونگی داستاشو به کمرش زد و با اخم جواب داد:
+خیلی خب بگو...
×هیونگ ،تهیونگ بهم زنگ زد و گفت دوستش از مسافرت برگشته و امشب میخواد واسش پارتی بگیره،ازمون خواست تا ماهم بریم اونجا.
+منو بیدار کردی واسه ایننن؟!من نمیامممم،تو که میدونی از مهمونی بدم میاد.
کوک که واقعا دلش میخواست به مهمونی بره قیافه گربه شرک به خودش گرفت و اروم زمزمه کرد:
×هیونگ لطفااا،واقعا دلم مهمونی میخاااد.
یونگی روشو برگردوند و جواب داد:
+جونگکوک الکی نگاهتو اونجوری نکن ک فایده نداره.
×هیونگ،عاخ.
یونگی با فکر اینکه کوک اسیب دیده سریع برگشت و با دیدن چهرش که هنوز مثل گربه شرک بود فهمید که سرکارش گذاشته.اهی کشید و زمزمه کرد:
+تو حق نداری از اون قیافه مظلومت استفاده کنییی.
×....
یونگی دوباره نگاهی به جونگکوک که لباشو روی هم فشار میداد انداخت و پوف کلافه ای کرد:
+هوففففف لعنت به شیطون،باشه میام تابریم.
کوک با ذوق روی یونگی پرید و بعد از یه عالمه تف مالیش کردن بزور یونگی از جدا شد و غرید:
+پشیمونم نکن کوک.
×مرسی هیونگی.
یونگی سرشو تکون داد و وارد اتاقش شد،شاید بدنباشه امشب به یه مهمونی بره،هیچ ضرری نداره.
شب شد و جونگکوک بزور یونگیو مجبور کرد به خودش برسه،با هزار بدبختی مجبورش کرد بذاره کمی خط چشم و برق لب بزنه و درتمام این کدت یونگی غر میزد،درنهایت اونا سوار ماشین شدن و روبه مقصدشون حرکت کردن،وقتی وارد شدن تهیونگ با ذوق نزدیکشون شد و بعد از کلی قربون صدقه رفتن برای کوکی،اونا رو به سمت دوستش برد.
رو به روی هم ایستادن و تهیونگ بدون اهمیت دادن به یونگی رو به جیمین کوک رو نشون داد و با چشمای براق توضیح داد:
÷جیمین این جونگکوکیمه.
جیمین سرشو تکون داد و اروم به اونطرف اشاره کرد تا تهیونگ و جونگکوک ازشون دور شن و اون دو رو تنها بذارن،جونگکوک زود تر فهمید و دست تهیونگ رو کشید و همزمان رو به یونگی که متعجب بود گفت:
×هیوتگ من زود میاممم،عشقم دسشویی کجاس؟!
تهیونگ نیشخندی زد و به سمتی اشاره مرد.
×عاممم بیا بریم نشونم بده
و بلافاصله اون دو رو تنها گذاشت،یونگی گیج شده به جای خالی جونگکوک نگاه کرد و خشکش زد،الان باید چیکار میکرد؟!
با شنیدن صدای فرد کناریش به خودش اومد و نگاهش کرد:
_عاممم تو باید دوست تهیونگ و جونگکوک باشی.
یونگی نگاهی بهش انداخت و سلام کرد.
چندثانیه هم نشده بود ولی نگاه خیره جیمین داشت آزارش میداد،جوری که حس میکرد لخت جلوش ایستاده،جیمین دست خودش نبود،یونگی فقط خط چشم و برق لب کمرنگی داشت ولی مثل یه فرشته شده بود،بزور نگاهشو از یونگی معذب گرفت و بعد از قورت دادن آب دهنش دستشو جلو برد،جلوی این پسر خود به خود ضعیف میشد:
_پارک جیمین هستم.
+مین یونگی.



این پارت و طولانی تر نوشتم🙂

I NEED YOUWhere stories live. Discover now