PART_21

674 138 41
                                    

سلاممممم آیم بک😀
بچه ها میدونم که بعضیاتون میگین کلیشه ایه این فیک،ولی خواستم بگم من اینو دلی مینویسم واسه دل خودم و اینکه من ژانر زورگو رو دوست دارم خب؟!
و در آخر اینکه من انتقاد پذیرم ولی قرار نیست داستانو عوض کنم و ادامشم کلیشه ایه پس اگه دوستش ندارین نخونین...
بوچ بعتون...😀








روز بعد:
با شنیدن صدای در زدن از جلوی تلوزیون بلند شد و به سمت در رفت،بعد از بازکردنش با قیافه مظلوم جونگکوک مواجه شد و اخماش توی هم رفت:
+چرا دیشب نیومدی.
کوکی معذب کمی جا به جا شد و نالید:
×هیونگ بذار اول بیام تو.
ابرویی بالا انداخت و از جلوی در کنار رفت.
جونگکوک وارد اتاقش شد و بی اهمیت به سوالای یونگی فقط گفت:
× شب  حرف میزنیم الان خستم.
و خوابید.
یونگی پوفی کرد و بعد از نشستن روی مبل دستاشو تو موهاش فرو برد.
نزدیک غروب بود و بالاخره یونگی صدای در اتاق و بیدار شدن جونگکوک رو شنید.
براش چیزی آماده کرد تا بخوره و بعد از نشستن جونگکوک پشت میز برای غذا خوردن،بهش خیره شد.
آخرای غذای کوک بود که بالاخره پسر طاقتش تموم شد و غرید:
×یونگی هیونگ میشه اینقد بهم خیره نشی؟!
یونگی بی اهمیت به حرف جونگکوک زمزمه کرد:
+چرا دیشب نیومدی.
×پیش تهیو...
یونگی بلافاصله با کمی عصبانیت که مشخص بود سعی در کنترلش داره حرف جونگکوک رو قطع کرد:
+ببین کوکی...
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و همزمان با شروع حرف های هیونگش اونم با دستاش بازی کرد:
+درک میکنم که بخوای پیش دوست پسرت باشی و ببوسیش و...
با دیدن مارک های روی گردن پسر حرفشو ادامه داد:
+باهاش سکس کنی یا هرچیز دیگه...
جونگکوک با دیدن مکث یونگی سرشو بالا آورد و وقتی اخم بین ابروهای یونگی رو دید نامحسوس آب دهنشو قورت داد.
یونگی وقتی دید به خوبی توجه پسر کوچکتر رو جلب کرده کمی آرومتر ادامه داد:
+اما تو باید وقتی میخوای پیشش بمونی به من بگی که من نگرانت نشم،من هیونگتم و خوبی تو رو میخوام این میدونی نه؟!
پسر سرشو به معنای آره تکون داد:
+درضمن اینقد سکس نکنین جفتتون معتاد میشین،هرموقع میبینمتون...آیییش فقط مراقب خودت باش و دیگه دیر نکن.
×یونگی هیونگ!
+چیه؟!
×من یعنی...خب... درواقع...دیگه دیر نمیکنم.
یونگی لبخند کوچیکی زد ولی با ادامه حرف پسر که با استرس به زبون آورد اخماش به طور واضحی نمایان شد:
×آخه من...من دیگه نمیام خونه.
+منظورت چیه؟!
×من...خب... تهیونگ ازم خواسته که...میدونی...پیش خودش زندگی کنم و..
یونگی بلافاصله بهش تشر زد:
+نه!اجازه نمیدم.
جونگکوک با چشمای درشت شده به یونگی نگاه کرد و نالید:
×آخه چرا؟!
+چون من میگم و تو هم به حرفم گوش میدی چون هیچ دلیلی نداره تو پیش اون پسر زندگی کنی فهمیدی؟! وگرنه...
در کمال تعجبش جونگکوک با خشم جوابشو داد:
×هیونگ این زندگی منه و به تو ربطی نداره،تو هنوز فکر میکنی من مثل قدیم یه بچه چهارده سالم که باید بزرگم کنی اما اشتباه میکنی من دیگه بزرگ شدم و هم میتونم مراقب خودم باشم و هم میتونم برای تصمیم بگیرم به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی؟!
به حدی صداش بلند بود که رسما داشت سر یونگی داد میزد.
یونگی با چشمای درشت شده به پسری که تقریبا خودش بزرگش کرده بود نگاه میکرد و زبونش بند اومده بود.
کوک اینقد داد زده بود که حالا داشت نفس نفس میزد.
+من فقط...
×نمیخوام نگرانم باشی فهمیدیییی؟!تو هیچ کاره ی من نیستی،تو فقط یه احمق منزوی هستی که فقط و فقط منو کنار خودش داره.
پسر بی توجه به هیونگش که گیج نگاهش میکرد وارد اتاقش شد و با چمدونی بیرون اومد و همونطور که به سمت خروجی میرفت غرید:
×وسایلمو آماده کردم پس خداحافظ.
در رو باز کرد و بلافاصله صدای یونگی رو شنید:
+خوب گوش کن جونگکوک.
لحظه ای غیر ارادی بخاطر خشمی که تو حرفای هیونگش بود سرجاش ایستاد تا یونگی حرفشو بزنه.
یونگی  نفس عمیقی کشید و گفت:
+خوب گوش کن جونگکوک...اگه پاتو از این در بذاری بیرون من دیگه هیونگ تو نیستم توهم دیگه دونسنگم نیستی و بدون اگه الان بری دیگه حق نداری برگردی یا منو ببینی فهمیدی؟!حالا انتخاب کن.
جونگکوک بدون ثانیه ای فکر کردن سرشو برگردوند و با گفتن( ازت بدم میاد)از خونه بیرون رفت ولی در رو نبست.
یونگی بعد از چند دقیقه خیره موندن به در پوزخندی زد و  آروم با خودش زمزمه کرد:
+ببین به کجا رسیدی یونگی که جونگکوکی که خودت مثل بچت بزرگ کردی این حرفا رو بهت میزنه.
از ناراحتی شدیدی که یهویی بهش دست داده بود،قلب دردی گرفت و کمی بعد متوجه علائم عصبی بدنش شد:
+لعنت بهش الان نه.
اما دقیقا بعد از تموم شدن حرفش بدنش روی زمین سقوط کرد و پسر بیهوش شد...









میدونستین علاقه زیادی به اینکه جای حساس تموم کنم  دارم؟!😂
❗❗❗❗❗❗❗❗❗❗❗
#راستی بچه ها بارت قبل تعداد ووتش خیلی کم بود خواستم بگم این پارت تا ووتاش به پنجاه نرسه پارت بعدیو آپ نمیکنم یونو؟!#
دوستتون دارم بای:)

I NEED YOUOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz